ترقی و مدرنیزاسیون در ایران ، نکته های ظریف و کوچک-قست اول
در یک #کلیپِ 6 دقیقه ای ، تصاویری را از سال 1312خورشیدی ، در عصر رضاشاهی دیدم.
در آن فیلم کوتاهی که دیدم ، از آسفالت کردن خیابان لاله زار تهران خیابان شاه آباد ، کافه پارس ، میدان توپخانه ، خیابان مولوی، بازار بزرگ ماشین دودی ، تصاویری را نشان میداد.
توجه : ماشین دودی ، الاغ و اسب و کالسکه نمایی از معمولی بودن شهر تهران میدهد.
البته صرف ساختمان سازیهای کوچه و بزرگ با معماری اروپایی دلیل رشد و ترقی و تویعه اقتصادی نمیشود ؛
بلکه برای دستیابی به رشد ، ترقی و مدرنیزه شدن اصولی در همه جهات در کشورهای جهان سومی چون کشور ما ،
از پیشرفت متوازن ، هدفمند ، منظم
و سیستماتیکِ توسعه اقتصادی ، فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی بصورت همزمان میگذرد.
اگر توسعه سطحی گرا و ظاهرگرا مانند توجه به رشد بادکنکی ظواهر ساختمان سازی و ساخت شرکتهای تجاری افراد ثروتمند وابسته به دولتی و حکومتی وحتی سرمایه داران بورژوازی ملی ،را میتوان در راستای یک اقتصاد روبنایی و ظاهرگرا تقسیم بندی نمود.
از این رو برخی نویسندگان بخاطر این عدم رشد همزمان ، هماهنگ ، متوازن و همه جانبه سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و فرهنگی ، در حالیکه ملت از عدم آزادی مطبوعات آزاد ، آزادی قلم ، بیان ، اجتماعات ، ایجاد احزاب و اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری ، تاسیس انواع انجمنهای فرهنگی ، خیریه و محیط زیستی و ....
آزاد بودن هر گونه تجمعات اعتراضی مسالمت آمیز و قانونی به سیاستهای دولتی ، رعایت حق و حقوق شهروندی و حقوق بشری و همه لوازم دنیای مدرن واقعی خالی و بری است ؛
نام توسعه آمرانه ، مدرن نمایی کاذب ، شبه مدرنیسم مرکز گرا و ....را به آن اطلاق میکنند.
( محققان و نویسندگانی چون اتابکی ، طبری، آبراهامیان ، دکتر کاتوزیان و ...)
این کلیپ کوتاه در سال1312شمسی فیلمبرداری شده که ، 8سال از اعاز سلطنت پهلوی اول ، و نزدیک13سال بعد از کوتای سوم اسفند1299ش و دوران وزارت جنگ، و نخست وزیری رصاخان سردار سپه و سپس عصر سلطنت رضاشاه میگذرد.
در این کلیپ زنان محجبه و چادری ، روحانیون و میوه فروشان ،
کالسکه رانها و اتوموبیلهای آن عصر را نشان میدهد.
نکته مهم : پا گذاشتن به دنیای مدرن و ایجاد تغییرات اساسی در آموزش و توسعه سیاسی و اقتصادی و ...در ایران ما از دوران سردار عباس میرزا و وزیر توانمندش قائم مقام فراهانی ، سپس امیر کبیر با تشکلیل ارتش نوین و تاسیس دارالفنون و ...تا دوران پادشاهی احمدشاه قاجار و رضاشاه ؛
همه و همه نشان دهنده این است ، بعد از انقلاب مشروطیت در ایران و دوران رشد شتابنده در اروپا ، مسافرت تجار و دانشجویان به کشورهای خارجی و دریافت انواع مدارک تخصصی در رشته های حقوق ، پزشکی ، مهندسی معماری و ....مسیر آغاز مدرن شدن و امدن ابزار و الات دنیای متمدن به ایران راهموار نمودند.
در واقع آمدن ابزار پیشرفت چون رادیو ، آسفالت خیابانها ، تاسیس مراکز عالی دانشجویی ، تغییر شکل و شمایل ظاهری ساختمانها و معماری جدید، خرید انواع کارخانجات که غالباً جزو صنایع مادر نبودند از آلمان و انگلیس و ....و خلاصه انواع وسایل و ابزار و آلات اقتصادی و توسعه و ساخت مدارس و موسسات آموزشی و درمانی با وسایل و تکنولوژی جدید دنیای متمدن به ایران ، نشان از این دارد که تمامی دنیا در آن عصر به بسوی زیست جدیدی میتاختند ، و ایران هم با توجه به تعییر و تحول در دنیا ، بویژه بعد از انقلاب اکتبر روسیه و سرنگونی روسیه تزاری و ایجاد اتجاد جماهیر شوروی با مرام سوسیالیستی توسط بانی اولیه انقلاب یعنی لنین و تبدیل جهان به دو قدرت شرقی شوروی و غربی انگلیس یا همان بریتانیای کبیر ؛
در ایران از پادشاهی ناصرالدین شاه با همت امیرکبیر و علی الخصوص بعد از انقلاب مشروطیت1285 و ایجاد عدالتخانه و مجلس شورا ، با کوتاه کردن دست سلطه سلطان مطلقه به پادشاه غیر مسئول که تنها حق قانونگذاری را مجلس شورای ملی داشته و مسئول اجرای قوانین دولت منتخب توس مجلس شورای منتخب ملت است و بس.
بعد از کوتای سوم اسفند1299 با توجه به انقلاب اکتبر روسیه و تاثیر این بر کشورهای همسایه ، احتیاج انگلیس به حاکمان قدرتمند و البته اهل همکاری سیاسی با منافع انگلستان استعمارگر و ترس از نفوذ افکار بلشویکی و سوسیالیستی به ایران و در خطر افتادن مستعمره پر منفعتش در هندوستان که آنزمان همسایه ایران ما بود ، بقول ایرونساد یک رژیم دیکتاتوری و نطامی ، با یک حاکم دیکتاتور و مقتدر و ایجاد یک حاکمیت قدرقدرت تمرکز گرا ، که به جای زرف شدن با خانها و اقوام متعدد ایرانی با یک حکومت دیکتاتوری پلیسی منافع خود را به خوبی تامین میکند.
( کتاب خاطرات آیرونساید ، ترجمه قزوینی )
#پهلوی_اول
#تاریخ_عصرپهلوی
#تاریخ_معاصر_ایران
نویسنده مقاله : #مهدی_گلمحمدی( ایرانی )
ادامه دارد.
ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 102/5/2 11:15 صبح
ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/23 8:5 صبح
یادداشتهای یک زندانی سیاسی-6
یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت ششم-6
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )
موضوع این قسمت :
تیرباران جهانسوز، مترجمِ و نویسنده ایران ، به جرم واهی و اثبات نشده؟!
( شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخالدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بودهاند، بازداشت کردهاند... [محسن جهانسوز مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر جزو این عده بود] شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آنها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بیخواب میشوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شبها به روز آوردهام منجمله شب اعدام جهانسوز! محکوم را ساعت 5 و سی دقیقه بعد از نیمهشب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی میگفت: «بدبخت خوابآلود، وقتی دستها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!»... وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!
روزی از زندانیانی که برای تحقیق به شهر آورده و بعد از انجام تحقیقات تا فراهم شدن وسیله جهت عودت به زندان قصر آنها را ساعتی در توقیفگاه موقت نگه داشته بودند، شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخالدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بودهاند، بازداشت کردهاند. )
بیشتر بخوانیم ::
{[[[ انعکاس این خبر ناگهانی و خبرهای یک کلاغ و چهل کلاغیِ روزهای بعد در کریدور سیاسی زندان قصر واقعا ولوله عجیبی انداخت؛ هرکس این خبر را طوری تعبیر و تفسیر میکرد و راجع به آن اظهار عقیده مینمود. آقای عباس نراقی که در جعل اخبار در زندان شهرت زیادی کسب کرده و به «تایمز لندن» معروف شده بود، سخت دست و پا میکرد که خبر کوچک تازهای دست آورده بعد با رنگآمیزی جالب توجه انتشار دهد! زندانیان متعصب جوان بدون آنکه از چگونگی واقعه و حقیقت موضوع مطلع باشند، با تبختر به مخالفین خود میگفتند: «دیدید که دنیا خالی از حجت نیست؟ حالا متوجه شدید که دوستان در بیرون بیکار ننشستهاند؟» ولی محبوسین دنیادیده و معمر که اغلب آنها با رئیس یا لااقل با یکی از افسران کشیک زندان رابطه نزدیک داشته و تا حدی از علت بازداشت این عده مطلع بودند، از اظهار هرگونه نظری امتناع و خودداری نموده و تنها به ذکر «نباید اینطورها باشد» قناعت مینمودند. دوستان عجول، بدون آنکه منتظر باشند که حقیقت واقعه برای آنها روشن شود و از شدت تعصب مایل نبودند که بازداشت این جمعیت مجهول را [جز] خبر «اختناق یک نهضت آزادیخواهی» چیز دیگری بدانند لذا چند نفری را که در اظهار نظر تامل داشته و نمیخواستند قبل از روشن شدن موضوع به صرف شایعات مختلف گفتار این جوانان متعصب را تصدیق کنند، به باد استهزا گرفته و حتی شروع به اهانت آنان کردند و به دو سه نفر نیز نسبت «جاسوس زندان» را دادند و آنها را از طرف زندان مامور «انصراف افکار زندانیان از حقیقت واقعه» معرفی نمودند! باید دانست در زندان و در بین زندانیان، اعم از محبوسین عادی یا سیاسی، جاسوسان زندان و آنهایی که به این عنوان معرفی و شناخته شده باشند، بسیار منفورند و به راستی هیچ دشنام و ناسزایی در آن محیط به حق یا به ناحق زشتتر و غیرقابل تحملتر از «جاسوس زندان» نیست! تهمت جاسوسی یکی از این محبوسین را به قدری عصبانی و ناراحت کرد که به منظور انتقام و به قول خودش «برای خالی کردن بادِ فیس و افاده بچهها» حقیقت تلخی را غفلتا ابراز کرد و واقعا دماغ دوستان را سخت سوزاند. این شخص در حضور عدهای از رفقا با لهجه شیرین کردی به ارداشس آوانسیان گفت: «پسر جان، خیلی بخوش، اینها را که گرفتند جرمشان فاشیستی است نه...». همه زندانیان اعم از مخالفین و موافقین یکه خوردند. زیرا پیشبینی هر جرمی برای این بازداشتشدههای ناشناس شده بود جز جرم فاشیتسی و اتهام به تشکیل حزب فاشیست ایران! رفقا دسته دسته در این طرف و آن طرف حیاط کریدور اجتماع کرده، در اطراف این خبر غیرمنتظره به بحث و گفتوگو پرداختند. بعضیها معتقد بودند که چون از [محسن] جهانسوز در بین این عده نامی برده شده و این شخص مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر است، پس این اظهار صد درصد صحیح است ولی باز رفقای جوان روی عقیده قبلی خود سخت پافشاری میکردند و نمیخواستند به وجود یا امکان وجود نهضتی جز نهضت مورد نظر خود اعتراف کنند... روزی که عدهای از محبوسین کریدور 8 را که در آن اوقات مرکب از چند نفر از سران بختیاری و عدهای مختلس بود، جابجا کرده چند نفر را به مریضخانه قصر و چند نفر را در کریدورهای دیگر جا دادند، آقایان «اعضای حزب فاشیست ایران» را از زندان شهر به قصر آورده و به استثنای جهانسوز و سه نفر دیگر که محکوم به اعدام شده بودند، در این کریدور زندانی نمودند و به قراری که شایع بود محکومین به اعدام را به سلول مجردی که مرحوم تیمورتاش هم چند روز در آن بیتوته نموده بود، منتقل کردند. روزهای اول، جداً از ملاقات آنها با زندانیان کریدور 7 ممانعت میشد و از این لحاظ آقای عباس نراقی را که تشنه تحصیل اخبار تازه بود سخت معذب و ناراحت نموده بودند تا اینکه این ممنوعیت، به طور غیرمنتظره با پیشآمد مضحک زیر برطرف شد: دکتر یزدی از پشت درب آهنی کریدور 7 با یکی از این آقایان تازهوارد که پشت میلههای آهنی کریدور 8 ایستاده بود صحبت میکرد که غفلتا یاور نیرومند سر رسید. از مشاهده این وضعیت به قدری برافروخته و عصبانی شد که دستور داد فورا پاس هردو کریدور و کلیددارها را توقیف کنند و با صدای آمرانه به نایب حاجیخان افسرنگهبان؛ با اشاره به طرف دکتر یزدی گفت: «از این دکتر هم تحقیق کنید که چه حرفهایی با هم میزدهاند.» برای ما یقین این بود که مثل اغلب اوقات دکتر یزدی با اظهار لطیفهای، این گناه غیر قابل عفو را «مالیده» خواهد کرد، ولی این دفعه نتیجه شیرینتر و خوشمزهتر بود زیرا فورا دکتر یزدی با خنده بلند معمولی خود گفت: «آقای نیرومند، ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم؟ شما مرا به جرم کمونیستی و او را به جرم فاشیستی حبس کردهاید. کمونیست با فاشیست جز فحش و ناسزا حرف دیگری ندارند که بزنند!» جواب به قدری مناسب و بجا بود که نه تنها ما زندانیان را به شدت به خنده انداخت بلکه خود نیرومند رئیس زندان با تمام خشونتش و همه افسران و پاسبانهای همراهش نیز بیاختیار قاهقاه خندیدند! از فردا نه فقط ملاقات ما با آنها بلامانع شد بلکه آنها را آزاد گذاشتند که برای گردش به حیاط باصفای کریدور 7 بیایند. دو روز بعد به وسیله مرحوم خان باباخان اسعد مطلع شدیم که جهانسوز فردا اعدام میشود و در تعقیب این اطلاع خبر عجیبی که نویسنده صحت آن را تضمین نمیکند به این شرح شایع شد: وقتی گزارش نهایی راجع به فاشیستها از شهربانی به عرض شاه (شاه فقید [رضاشاه]) رسید چون مفاد آن با راپرتی که از طرف جاسوسان ستاد (که خیلی مورد اعتماد شاه بودند) تقدیم شده بود، مغایرت داشته و ستاد موضوع این عده را درخور آن همه اهمیتی که شهربانی به آن داده بود نمیدانست، شاه بسیار عصبانی شده رئیس شهربانی را احضار و گفت: «اینها چیست که نوشتهای؟ تو نتوانستهای ریشه کار را بدانی کجاست! برو ببین اینها را چه کسانی اغفال کردهاند و مبدأ توطئه چه جایی است! تمامشان را مرخص کن فقط برای تنبیه دانشجویان نظام یک نفرشان را به سختی تنبیه کنید...» بین چهار نفر محکوم به اعدام قرار شد جهانسوز مشمول فرمایشات ملوکانه و تنبیه شود! با آنکه طبق پرونده متشکله و اطلاعاتی که نویسنده در نتیجه تماس با این آقایان در زندان تحصیل نمودهام اشخاصی بین این عده بودهاند که در همان جمعیت بینام و نشان و حزب خیالی بیش از جهانسوز فعالیت میکردهاند باید دید چرا قرعه تنبیه به نام جهانسوز درآمد؟ من این مشکل خود را آناً با مرحوم خان باباخان اسعد به میان گذاشتم. آن مرد وارسته و صوفیمنش خندیده جواب داد: «این مطالب خیلی ساده و روشن است، مگر نه آن است که جرم آنها را تشکیل حزبی به نام حزب فاشیست قلمداد کردهاند، در این صورت در بین این عده بیچاره چه کسی را بیشتر و بهتر از جهانسوز، مترجم کتاب هیتلر، میتوانستند طرفدار این فکر و موسس حزب خیالی فاشیست معرفی کنند که مورد قبول مردم باشد؟! وقتی فاشیست بودن جهانسوز در اذهان مسلم شد چه بهتر که از فرصت استفاده کرده او را به اعدام تنبیه کنند تا فردا برای تنبیه کمونیستها ایرادی باقی نماند و همسایه شمالی را خیلی عصبانی نکند!» شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آنها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بیخواب میشوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شبها به روز آوردهام منجمله شب اعدام جهانسوز! محکوم را ساعت 5 و سی دقیقه بعد از نیمهشب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی میگفت: «بدبخت خوابآلود، وقتی دستها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!» ظهر روز اعدام آژدان شیرمحمدخان برای سردار رشید اردلان تعریف میکرد: «وقتی خواستند چشم جوانک را ببندند، خواهش کرد دستش را باز کنند تا کت تازه و نوی خود را درآورده و به کسی ببخشد! او به افسر مامور اعدام میگفت: جناب سروان این کت حالا سوراخ سوراخ خواهد شد او را درآورید و به یک زندانی مستحق بدهید! ولی افسر مزبور به علت عدم امکان تاخیر در اجرای حکم، عذر خواست! وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!» صحت اظهارات آژدان را جناب سردار رشید اردلان شخصا ضمانت میکردند. ]]]}
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلوهشتم، سهشنبه 17 بهمن 1329، صص 5 و 6.
ادامه دارد........
ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/21 5:19 صبح
یادداشتهای یک زندانی سیاسی-5
یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت پنجم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-5 موضوع این قسمت :
{{{{((( فرخی [یزدی] مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! )))}}}}
فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید... عصر این روز گردگیری شیشهها... نشان میداد رئیس زندان یا شخص عالیرتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد... در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد... بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یکدفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعرهزنان میگفت: «من میخواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمیدهید، من میخواهم بمیرم شما نمیگذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان... جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید...» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آنقدر عجله و پافشاری نمیکرد. در زندان قصر، روز به روز فرخی عصبانیتر و شکستهتر و در عین حال مبارزتر میشد. محدودیتهایی که برای او قائل میشدند این مرد احساساتی را سخت ناراحت و معذب کرده بود. بیشتر بخوانیم :: ((({{{{ اگر فرخی زودتر از ساعات معمولی در شب میخوابید، پاسبان محافظ کریدور به داخل سلولش رفته او را بیدار میکرد و اگر از ساعت مقرر دیرتر به رختخواب میرفت باز به آن مرحوم یادآور میشد که باید بخوابد. فرخی تختهنرد را بسیار بد بازی میکرد ولی پشتکار عجیبی در این بازی داشت و ساعتها اگر به این بازی اشتغال مییافت احساس خستگی نمیکرد، مرتب میباخت و وقتی هم که تصادفا شانس برد داشت پاسبانان سر میرسیدند و کاسه کوزه را جمع میکردند، مهرهها را در دستمالی پیچیده به دفتر زندان میبردند! فرخی که در اواخر حبسش بسیار بدبین شده بود، در چنین مواقعی با عصبانیت میگفت : «آمدن پاسبان تصادفی نبود، آنها حتی نمیخواهند من یک دقیقه فارغ و مشغول باشم. آنها میخواهند با تنهایی و غصه و عصبانیت مرا بکشند ولی من به شدت با مرگی که پلیس برای من مقدر داشته است مبارزه خواهم کرد.» تبعیض زندان درباره بعضی از زندانیان منجمله آقای سلمان اسدی و شخص دیگری به نام «رشیدی» در کریدور 2 برای مردی چون فرخی سخت و ناگوار میآمد و همان تبعیضات بود که فرخی را به اخذ تصمیمی وادار نمود که نویسنده قبل از همه از آن مطلع میشد، به این ترتیب ؛ فرخی به میوه علاقه فراوانی داشت. عصر روز سهشنبهای (این روز، روز ملاقات زندانیان سیاسی بود) مقداری میوه از آنچه بستگانم برایم آورده بودند در پاکتی گذاشته به اطاق مرحوم فرخی رفتم. او با حال بسیار بد و خاطری مضطرب و پریشان با روبدوشامبر معروف خود، که روزی هم با همان روبدوشامبر به علتِ نداشتن لباس به اداره سیاسی شهربانی برای تحقیق برده شده بود، روی تختخواب خود دراز کشیده و سقف کوتاه سلول را نگاه میکرد. وقتی با کوبیدن انگشت به در وارد سلول شدم با لبخند بسیار محزون مرا استقبال کرد، از جا برخاست و در کنار خود جایم داد. پاکتِ مملو از میوه را زیر تختخوابش گذاشتم و منتظر ماندم که آن مرحوم خود آغاز صحبت کند. بعد از لحظهای ناگهان از من پرسید: «راستی، فلانی، این آقای رشیدی را که مقابل اطاق من و جنب اطاق اسدی حبس است میدانی کیست و جرمش چیست؟» من خوشحال از آنکه سرِ صحبت باز شد، گفتم: «خیر، نه من و نه هیچیک از بچهها از او چیزی نمیدانند!» خندیده گفت: «اصرار نداشته باش بدانی از کجا دانستهام، همینقدر میگویم که او کارمند سفارت انگلیس بود، از او عدم رضایتی داشتند برای تنبیه او را زندانی کردهاند و اینکه میبینی صبح زود شیر گرم از شهر برای او میآورند علتش این است ک انگلیسیها میخواهند به ما بفهمانند که حتی مغضوبین خود را فراموش نمیکنیم!؟ آری این برای تطمیع ماست.» مدتی از اینجا و آنجا صحبت شد آن مرحوم گلهها کرد، دردِ دلها گفت که انشاءالله به وقت خود ضمن این یادداشتها به نظر خوانندگان عزیز خواهد رسید. چون دیدم بسیار متاثر و ناراحت و نیازمند استراحت است به قصد خداحافظی برخاستم. دستم را گرفت و پرسید: «این پاکت چیست؟» چون جواب مرا شنید متاثرانه لبخندی زد و گفت: «از این ساعت تصمیم به اعلام گرسنگی گرفتهام و دیگر تا وقتی بمیرم چیزی نخواهم خورد! خواهش دارم این میوهها را از طرف من به الکسی بده»! گفته این مرد چنان محکم و مصممانه بود که جوابی برای آن پیدا نکردم. پاکت را برداشته از سلولش خارج شدم. ساعت نزدیک به شش عصر بود و غذای شام زندانیان را آورده بودند. تعجب نکنید که در ساعت شش شام زندانی آماده باشد، زیرا آوردن ناهار و شام از آشپزخانه زندان مقید به مقرراتی نبود انتخاب این اوقات مربوط به تصمیم آشپز و حاضر بودن غذا بود. بسا اتفاق میافتاد که در ساعت یازده صبح ناهار و ده شب شام میدادند یا در ساعت چهار بعدازظهر ناهار و ساعت شش بعدازظهر شام میآوردند. شام آن شب فرخی نیمروی تخممرغ بود وقتی پاسبان ظرف نیمرو را به اطاق فرخی برد میل کردم بمانم و بدانم که فرخی با آن غذا چه خواهد کرد. چند دقیقه بعد پاسبان خارج شد یک لحظه بعد هم فرخی نیمرو را بدون آنکه از آن چیزی کم شده باشد عیان پشت درب اطاق گذاشته و درب را به شدت جفت کرد. فرخی اعلان گرسنگی کرد! این جمله دهنبهدهن تکرار میشد و پس از چند ثانیه همه فهمیدند که فرخی اعتصاب غذا کرده است. به این مرد، علاقه خاصی داشتم و این علاقه به هیچ وجه مربوط به ایده سیاسی او نبود بلکه چون او را مردی ادیب و شاعری کمنظیر و فردی بسیار متهور و بیباک شناخته بودم از اول محبت بسیاری در دل داشتم. تا نیمه شب ناراحت در بستر غلطیدم و بالاخره بدون اراده از بستر بیرون آمده از اطاق خود خارج و به طرف سلول آن مرحوم رفتم، فرخی تختخواب خود را پشت درب اطاق گذاشته، راحت و بیخیال خفته بود لحظهای با احترام به این مرد متهور و جسور خیره شدم و چون عزم مراجعت کردم ناگاه چشمم به گربه سیاهی که میگفتند یکی از بستگان آقای سلمان اسدی برای سرگرمی او آورده بود، افتاد که با ولع خاصی مشغول خوردن نیمروی فرخی بود! بر خلاف انتظار زندانیان که تصور میکردند زندان عمل فرخی را چند روزی ندیده خواهد گرفت، از فردای آن شب به ترتیب پاسبان، سرپاسبان، دکترِ زندان، پرستار، افسر کشیک، مدیر داخلی و معاون اداره زندان هریک سروقت فرخی آمدند لکن جز از سوراخ درب اطاق نتوانستند او را ببینند و با او صحبت کنند. فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید چون او حتی از خوردن آب هم امتناع و خودداری کرده بود وضع حالش خراب و تقریبا خطرناک شده بود. عصر این روز گردگیری شیشهها، شستن زمین راهرو، ریختن دوای ضدعفونی به درون مستراح و بالاخره بیا و بروی افسر نگهبان و مدیر داخلی نشان میداد که رئیس زندان یا شخص عالیرتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد. زندانیان را درون اطاقهای خود جا دادند و کریدور خلوت شد. وقتی صدای باز شدن دربِ آهنی و صدای پاشنههای محکم پاسبانها را شنیدم و به دقت به گزارش پاسبان گوش دادم دانستم آقای سرهنگ پاشاخان نزول اجلال فرمودهاند. او از مقابل یکیک اطاقها رد میشد. از سوراخ کوچکی که به قدر کف دست روی دربها ایجاد کرده بودند به داخل اطاقها نظری میانداخت و افسر کشیک هریک را معرفی میکرد! در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد. سکوت محوطه زندان، درست چون سکوت نیمهشب یک گورستان دورافتاده بود! چه گفتند و چه کردند که مرحوم فرخی راضی به گشودن درب اطاق شد به نویسنده پوشیده است، فقط بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یکدفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعرهزنان میگفت: «من میخواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمیدهید، من میخواهم بمیرم شما نمیگذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان که گویا در برابر این سوال منطقی قبلا جوابی پیشبینی نکرده بود دقیقهای تامل کرده بعد با خنده و لهجهای که مرور زمان به ما ثابت کرد خنده استهزائی بیش نبود جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید. خواهش دارم غذای خودتان را میل کنید. من از همین ساعت برای تعیین تکلیف شما جدا اقدامات لازمه را خواهم کرد.» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آنقدر عجله و پافشاری نمیکرد. }}}})))
[ م.گلمحمدی :: فرخی یزدی شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار آزادیخواه و عدالتجو ، در تاریخ 25 مهر ماه ، سال 1318هجری شمسی ، به دست یکی از دژخیمان زندان بنام پزشک احمدی در زندان قصر بعد از تحمل سالها شکنجه و سختی و مرارت ، به قتل رسید ، ولی نامش در تاریخ به جاودانگی و آزادگی باقی ماند.
یادش گرامی و روانش شاد باد.]
منبع : فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلوهفتم، شنبه 14 بهمن 1329 خورشیدی ، صص 11 و 12.
ادامه دارد........
ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/19 5:37 صبح
یادداشتهای یک زندانی سیاسی-4
یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت چهارم-4
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )
موضوع این قسمت :
فرخی یزدی پیشنهاد قبول پست وزارت دربار امپراطوری روس را رد کرد!!
( در کریدور 2 زندان قصر که که یکی از کردیورهای سیاسی بود و چندی نویسنده در آن کریدور جنب اطاق مرحوم فرخی زندانی بود، جوانک روسی به نام الکساندر محبوس بود که نه خود او و نه زندان و نه اداره کل شهربانی و بالاخره نه هیچیک از مقامات انتظامی نمیدانستند که جرمش چیست و پروندهاش کجاست و از طرف کدام مقام صلاحیتدار یا صلاحیتندار بازداشت شده است!
در کریدور 2 زندان قصر که که یکی از کردیورهای سیاسی بود و چندی نویسنده در آن کریدور جنب اطاق مرحوم فرخی زندانی بود، جوانک روسی به نام الکساندر محبوس بود که نه خود او و نه زندان و نه اداره کل شهربانی و بالاخره نه هیچیک از مقامات انتظامی نمیدانستند که جرمش چیست و پروندهاش کجاست و از طرف کدام مقام صلاحیتدار یا صلاحیتندار بازداشت شده است! )
بیشتر بخوانیم ::
[[ این مطلب شوخی و مزاح نیست ،
و من این حقیقت بسیار تلخ را از زبان شخص مدیر داخلی زندان قصر شنیدم به این ترتیب؛ روزی که نویسنده [فریدون جمشیدی] را برای دریافت مقداری لباسِ رسیده از رشت از جانب بستگانم، به اطاق مدیر زندان بردند او مشغول مذاکره تلفونی بود و از طرز مذاکره معلوم میشد که با سرهنگ پاشاخان رئیس اداره زندان صحبت میکند. من به انتظار اتمام مذاکره در اطاق ماندم و در جریان صحبت دانستم که موضوع بحث همان جوانک روسی است.
مدیر میگفت: «قربان، الساعه پرونده زندانی این شخص مقابل بنده است. در نتیجه شکایتی که او در سال 1313 به خاک پای مبارک ملوکانه نموده و از طریق شهربانی کل به زندان ارجاع شده، از تمام مقامات انتظامی، هرجا که تصور فرمایید، آگاهی، سیاسی، دژبانی، دیوانحرب، تمام شعب دادگستری، ثبت اسناد، شهرداری، وسایط نقلیه و غیره راجع به او استعلام شده همه جواب دادهاند چنین شخصی در این اداره دارای پروندهای نیست! یادداشت اولیه هم که زندان به استناد آن، این زندانی را تحویل گرفته کاغذ ساده بدون مارک و بدون نشانهایست که مندرجات او را عینا عرض میکنم: محرمانه مدیر زندان قصر، الکساندر پسر دیمتری مشکوک، التابعه را با رعایت دستورات تلفونی به طور مجرد [موقت] زندانی نمایید، زندانی حق ملاقات و هواخوری ندارد. این متن یادداشت بود قربان، اما امضای یادداشت، عرض کنم، آن هم به هیچ وجه خوانا نیست! تاریخ یادداشت؟ قربان، یادداشت تاریخ هم ندارد ولی تاریخ ثبت در دفتر اندیکاتور هفتم بهمن 1308 است؟! نخیر، به مرجوعه دربار هم جوابی داده نشده در حاشیه عین مرجوعه با جوهر قرمز نوشته شده فرمودند بایگانی شود»
پس از چند دقیقه که از طرف رئیس اداره زندان دستوراتی داده شد و مدیر گوشی تلفون را روی دستگاه گذاشت در حال بهت و تعجب کارم را انجام و به کریدور برگشتم و تمام مطالب را به مرحوم فرخی گفتم بسیار متاثر و عصبانی شد و تاکید کرد موضوع را افشا نکنم که مبادا به گوش الکسی (زندانیان او را به اسم میخواندند) برسد و او را متالم و ناامید سازد!
این زندانی بدبخت مردی بود به سن 38 الی 40 ساله خوشآب و رنگ. و آنچه خودش با لهجه شیرین و با فارسی دست و پا شکسته راجع به حبسش تعریف میکرد خلاصه این بود:
«شغلم مهندس و مقاطعهکار، شریکی داشتم آسوری، مبلغ زیادی از حق مرا بالا کشید در یک شب زمستانی به عنوان تصفیهحساب مرا به خانه خود برد، مشروب زیادی به نافم بست و چون مست و بیحال شدم از آنچه بعدا اتفاق افتاد خبری ندارم فقط صبح خود را در یکی از اطاقهای همین قصر دیدم و حالا چند سال است گاهی از این اطاق به آن اطاق، از این حیاط به آن حیاط منتقل میشوم و نمیدانم جرمم چیست و تا کی باید در زندان بمانم.»
وقتی از او سوال میکردیم تبعه کدام دولت است و چگونه به ایران آمده و منظورش از آمدن به ایران چه بوده با تبختر جواب میداد: «من وارث منحصربهفرد اعلیحضرت نیکلا امپراطور روسیه و یگانه یادگار خانواده تزار میباشم. پس از قتل اعلیحضرت امپراطور روسیه و سایر خانواده سلطنتی طرفداران آن اعلیحضرت به طرز معجزهآسایی مرا از مهلکه به در برده برای تحصیل به طور ناشناس به ژنو و پاریس و رم برده و حفاظت کردند و از محل غیرمعلومی که البته همان طرفداران خانواده خودمان بودهاند تا اخذ دیپلم در رشته مهندسی در راهسازی و ساختمان و حتی چند سال بعد از آن مرتبا وجوه قابل ملاحظه برایم میرسید ولی این وجوه ناگهان قطع و این مساعدت متوقف شد این موقعی بود که در ترکیه اقامت داشتم چند ماهی که از قطع مقرری گذشت ناچار در صدد تهیه شغلی برآمدم و چون آن اوقات شنیده میشد که در ایران برای مهندسین ساختمان و راهکار زیاد است و من هم سرمایه قابل ملاحظه از وجوه پسانداز خود داشتم به طور قاچاق به ایران آمده در رامسر با یک مرد آسوری که او هم مقاطعهکار بود آشنا شدم مدتی با هم صمیمانه کار کردیم آنچه داشتم با او در میان گذاشتم و این همان کسی است که مرا به این روز سیاه کشانیده است!»
وقتی از نام و نشانی این شریک شقی! سوال میکردیم قیافه موحشی به خود میگرفت، سری تکان میداد و میگفت: «نه! نه! نمیگویم او پیغام داده است که اگر اسمش را بگویم مرا خواهد کشت!»
این بود سرگذشت الکسی بدبخت که به هیچ وجه راست و دروغ او را تضمین نمیکنم و فقط آنچه مسلم است او در هیچیک از مقامات قضایی و انتظامی پرونده نداشت جرمش هم به هیچ وجه معلوم و معین نبود.
الکسی در موقع راه رفتن، نشستن، خوردن، خوابیدن و صحبت کردن همیشه مواظب بود (امپراطورمآبانه) رفتار کند اگرچه نویسنده طرز رفتار امپراطورها را به چشم ندیده، معهذا از ادا و اطوار غیرعادی الکسی معلوم میشد تا اندازهای هم از عهده این کارِ دشوار برمیآید، لکن تنها چیزی که الکسی را یک آدم معمولی و آن هم خیلی معمولی نشان میداد تمایل شدید او به خوردن پیاز پخته بود، ولی از کجا که این خود نشانهای از بزرگی و بزرگواری نباشد و به قول فرخی که بارها گفته بود «ما از کجا میدانیم که این تمایل را الکسی از نیکلا امپراطور عظیم روسیه به ارث نبرده باشد؟!» الکسی در زندان با خمیرِ نان، تسبیح و مهره شطرنج و عروسک و این قبیل چیزها را به خوبی میساخت و پولش را تمام و کمال «پیاز» میخرید. در زمستان زیر بخاری ذغال سنگی کریدور و تابستان با پرداخت چند شاهی در کافه کریدور زیر خاکستر اجاقها میپخت و با چندان حظ و لذتی میخورد که واقعا تماشایی بود! الکسی به علت حرفهای عجیب و غریب و ادعاهای ظاهرا پوچ و بیمعنی و انتصاب خود به دربار تزار روسیه همیشه مورد تمسخر رفقا قرار میگرفت، او را دست میانداختند و میخندیدند. لکن از روزی که من شرح مذاکرات تلفونی مدیر زندان را برای فرخی نقل کردم و این ماجرا با آنچه که الکسی راجع به حبس خود میگفت تقریبا تطبیق مینمود به وضوح متوجه شدم که آن مرحوم از شدت تاثر علاقه خاصی به الکسی پیدا کرده و او را تحت حمایت خود قرار داد. کمکم همه دانستیم که استهزا و تمسخر الکسی مورد رضایت فرخی نیست و به احترام او نه فقط الکسی دیگر اسباب تفریح رفقا نبود بلکه برای ابراز خصوصیت، هرکدام از ما گاهی دو سه بوته «پیاز» یا یکی دو دانه «سیگار» تقدیم او میکردیم. البته جز من دیگری از علت توجه زیاد فرخی به حال الکسی باخبر نبود و تنها من بودم که میدانستم فرخی با فروش پتوهای بسیار عالی خود که از آلمان آورده بود، مرتبا سیگار و «پیاز» الکسی را تامین میکرد. روزی که بعد از مدتی، رفقا از شدت بیکاری باز سر وقت الکسی رفتند و با او گرم صحبت شدند یکی از رفقا غفلتا از او پرسید: «راستی الکسی، آمدیم رژیم فعلی روسیه برگشت تو هم از جانب ملت انتخاب شدی و تاج و تخت موروثی را تصاحب کردی با ما که مدتی است دوست هستی چه معامله خواهی کرد بیا و راست بگو!» این شوخی تازه به نظر الکسی به قدری جدی و عالی جلوه کرد که فورا ژست امپراطورمآبانه را غلیظتر کرد و بادی به غبغب انداخت و به اطراف متوجه شد. یکدفعه در حالی که با انگشت کسی را نشان میداد فریاد کرد: «اولِ اول، فهمیدی؟ اولِ اول این آقا فرخی را وزیر دربار خودم میکنم»! همه به طرفی که الکسی نشان داده بود برگشتیم. مرحوم فرخی آفتابه حلبی خود را (که آن هم حکایتی دارد) در دست داشت و گویا برای پر کردن آب به طرف حوض حیاط کریدور میرفت وقتی همه متوجه او شدیم با خنده بلندی در جواب الکسی گفت: «نه، نه اعلیحضرتا من از حالا از این پست استعفا میدهم»! فرخی به طرف حوض میرفت. الکسی دنبالش میدوید که استعفایش را به او پس بدهد و ما همه به شدت میخندیدیم. ]]
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم شماره چهلوششم، سهشنبه 10 بهمن 1329، صص 6 و 7.
ادامه دارد........
ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/18 10:39 صبح
یادداشتهای یک زندانی سیاسی-3
یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت سوم-3
( یادداشتهای یک زندانی سیاسیِ دوران رضاشاه )
موضوع :
{ زندانی مرموزی که اشتباهی جای ایرج اسکندری دستگیر کرده بودند! }
( صبح یکی از روزهای اردیبهشت 1316 بود ) ، که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود... ما را روز به روز به شناسایی او تشنهتر میکرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاویها و با تطمیع عزیز نظافتچی... شخصیت این زندانی برای ما روشن نمیشد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصممتر مینمود!... در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی... بودهاند که اشتباها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند! )
[[ وقتی زندان شهر یعنی توقیفگاه موقت، واقع در محوطه کاخ عظیم شهربانی کل برای نگهداری زندانیان آماده شد اولین دسته متهم سیاسی که در آن جای گرفتند دسته معروف به «رشتیها» بود – نویسنده [فریدون جمشیدی]و آقای دکتر اسماعیل شفیعی که اکنون در رشت به طبابت اشتغال دارند اولین افراد اعزامی از این دسته بودیم که عصر روز 26 اسفند 1315 به معیت دو نفر ژاندارم به اداره سیاسی شهربانی معرفی و از آنجا به وسیله آقای عباسخان مامور معروف اداره سیاسی با یادداشت آن اداره تحویل توقیفگاه شدیم. آقای دکتر را به کریدور 4 و نویسنده [فریدون جمشیدی]را به کریدور یک بردند.
در این کریدور که مانند کریدورهای مشابه خود دارای بیست سلول جهت زندانیان مجرد [حبس موقت با اعمال شاقه که از سه سال کمتر و از پانزده سال بیشتر نیست – انتخاب]بود تا اوایل سال 1316 بیش از شش هفت نفر از متهمین اعزامی از رشت، زندانی دیگری وجود نداشت. به این مناسبت بسیار آرام و بیصدا و مافوق افسردگی عادی زندانها، افسرده و سرد و بیروح بود!
در آخرهای فروردین همان سال ناگهان چنان جنب و جوشی محیط ساکت و آرام آن را برهم زد که همه دانستیم شخصیت بزرگ و قابل توجهی ما را به قدوم خود مفتخر کرده است، ولی پس از ربع ساعت همه بیا و بروها پایان یافت باز سکوت و آرامش خستهکننده حکمفرما شد. این واقعه در ظاهر ناچیز، واقعهای که تا چند دقیقه آرامش محیط کوچک کریدور را مختل ساخت، ولی تا چند روز همه زندانیان را متوجه خود داشت، ورود مرحوم فرخی یزدی بود!
خوانندگان عزیز باید توجه داشته باشند که در زندانهای مجرد عادیترین صدایی ساعتها و روزها محبوس مجرد را به خود مشغول میکند: صدای یک عطسه نسبتا بلند، صدای پای یک عابر که بر خلاف زندانی فواصل قدمهایش زیادتر باشد و نظایر اینها موضوع قابل توجهی برای چنان محبوس است در این صورت از اینکه واقعه ورود یک زندانی آن هم با بیا و بروهای زیاد را باعث سرگرمی چندروزه زندانیان قلمداد کردم نبایستی تعجب فرمایند.
باری تا اواسط اردیبهشت و اواخر آن ماه گاه به گاه چنین واقعه قابل توجه! در کریدور ما اتفاق میافتاد و همین ایام بود که آقای محمدهادی همجرم آقای اسدی وزیر کابینه قوام را با احترام خاصی در اطاق شماره 9 جا دادند. شایعه علت توقیف آقایان سلمان اسدی و محمدهادی بسیار شیرین و شنیدنی است که احتیاج به تنظیم یادداشت جداگانهای دارد!
اشخاص منظم و باسلیقهای که حوادث عمومی روزانه را یادداشت میکنند میتوانند با نویسنده کمک کرده لطفا معین فرمایند که چه روزی از روزهای اردیبهشت 1316 بود که تگرگ شدیدی در تهران بارید تا یادداشت نویسنده از نظر تاریخ صحیح واقعه زیر نیز تکمیل شود. صبح همین روز بود که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود. در آن روز محبوسی را که به کریدور ما آورده بودند با احترام خاصی در یکی از سلولها جا دادند، وقتی درب اطاق او را باز میکردند صدای پاشنه چکمه و کفش پاسبانها نشان میداد که به محبوس احترام میگذارند، از کثرت باز و بسته شدن درب سلول احساس میکردیم که توقعات زندانی زیاد است. افسر نگهبان، آژدان، پاسبان، دکتر زندان، پرستار و متصدی کافه مرتبا به اطاق این زندانی ناشناس رفت و آمد میکردند او هم با صدای محکم، ولی خفه فرمانهایی میداد که نویسنده [فریدون جمشیدی]نمیتوانست بداند همه آنها اجرا میشود یا نه؟
با آنکه تقاضای ملاقات با آقای سرتیپزاده کارگشا، رئیس وقت زندان و رئیس فعلی آگاهی، برای زندانیان یک تقاضای بیجای غیرعملی بود معالوصف این زندانی جسور روز و شبی نبود که چند دفعه تقاضای ملاقات و دیدار سرپاس مختاری، رئیس کل شهربانی، را نکند و هر دفعه هم پاسبانها با احترام میگفتند: «اطاعت میشود»!
صدای آمرانه او روز به روز کلفتتر و بلندتر میشد و بر خلاف همه زندانیان که مانند پرندگان محبوس ساعات اولیه گرفتاری در قفس خود را به میلههای آهنین کوبیده و جیغ و داد راه انداخته و کمکم ساکت و بهتزده میشوند، این محبوس ناشناس و محترم روز به روز جریتر، پرصداتر و مزاحمتر میشد!
حرفهایش گاهی از نظر موضوع برای ما غیرمفهوم بود، زیرا با صدای بلند [به]وسیله مامورین زندان پیغامهایی به دربار و به شاه میفرستاد که ظاهرا بایستی مسبوق به سوابق خیلی نزدیکی باشد... آن همه برو و بیا و آن همه تملق که زندانبانان به این زندانی میگفتند آن همه پیغامهای عجیب و غریب نامفهوم ما را روز به روز به شناسایی او تشنهتر میکرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاویها و با تطمیع عزیز نظافتچی، عزیزی که به همه چیز و به همه اسرار زندان آشنا بوده و اگر کسی بتواند او را پیدا کند و خاطرات او را شنیده به رشته تحریر درآورد واقعا مجموعه بسیار عالی و نفیسی را تهیه خواهد کرد، معهذا شخصیت این زندانی برای ما روشن نمیشد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصممتر مینمود!
راستی، وضع این محبوس مرا به یاد زندانی مرموز جزیره سنت مارگریت میانداخت که ولتر نویسنده شهیر فرانسوی در کتاب «تاریخ عصر لوئی 14» از آن ذکر نموده و نویسنده آن را در یک کتاب کلاسیک فرانسه دیده بود. «آن زندانی، که گویا هویتش تا امروز هم ناشناس مانده، مدتها در کمال احترام در قلعه جزیره سنت مارگریت و زندان باستیل محبوس بوده و برای آنکه شخصیتش مشخص نشود صورتش را با ماسک آهنین پوشانیده بودند – به قدری با احترام با او رفتار میکردند که حتی حاکم قلعه به شخصه میز غذای او را آماده میکرد. اهمیت این زندانی آنقدر بود که در ظروف نقره غذا تناول مینمود و بر روی یکی از همین ظروف سیمین بود که شرحی با نوک کارد نوشت و از پنجره اطاق خود به طرف قایقی که در دریا و نزدیک قلعه در حرکت بود، انداخت. گویا طبیعت نمیخواست که این معمای تاریخی حل شده و هویت زندانی مرموز آشکار شود، زیرا بدبختانه ظرف به پای برج زندان سرنگون شد و به دست ماهیگیر بیسوادی افتاد! او هم بدون آنکه بتواند از آنچه بر ظرف نقش شده چیزی درک کند او را به حاکم قلعه بازگرداند. ماهیگیر بدبخت به دستور حاکم مدتی زندانی بود و تا وقتی حاکم مطمئن نشد که از آنچه بر ظرف حک شده اطلاعی نیافته است، مرخص نشد!»
باری واقعا مراقبتی که از این زندانی قصر به عمل میآمده و احترامات خاصی که جهت او رعایت میشد به معما و شاید افسانه تاریخی زندان قلعه سنت مارگریت روح واقعیتی میداد! به طوری که قبلا ذکر گردید روز به روز محبوس ناشناس در برهم زدن آرامش زندان جریتر و جدیتر میشد و کار به جایی رسید که صبحهای زود وقتی که زندانیان در نتیجه دستور پاسبانها بیدار شده و برای شستن دست و صورت بایستی به اطاق شماره 2 که در مدخل کریدور و مقابل اطاق محافظ واقع شده بود میرفتند ناچار بودند مدتها منتظر باشند، زیرا محبوس ناشناس که خیلی هم سحرخیز بود وقتی به عنوان «احتیاج به آب» از سلول خود خارج میشد دیگر حاضر به عودت به سلول خود نبود و با خیال راحت در حالی که زیر لب ابیات نامفهومی زمزمه میکرد، قدمزنان طول کریدور را پیموده و از مقابل اطاقهای زندانیان میگذشت و به دستور محترمانه پاسبان به دخول در سلول اعتنایی نمیکرد. زندانیان سیاسی هم که طبق دستور از ملاقات با هرکس ممنوع بوده و فقط موقعی اجازه خروج از سلول به منظور رفتن به مستراح و شستن صورت را داشتند که کریدور به کلی خلوت باشد، ناراحت و معذب و عصبانی در پشت درب اطاقهای خود مدتی به انتظار باقی بودند تا افسر کشیک یا یکی از صاحبمنصبان عالیرتبه به تقاضای پاسبان محافظ به کریدور آمده محبوس لجوج و محترم را مجددا به اطاق خود عودت دهد!
اولیای زندان تا تعیین تکلیف قطعی و نهایی این زندانی جسور چارهای ندیدند جز آنکه او را نزد دیگر زندانیان «دیوانه» قلمداد نمایند، ولی ما هیچگونه آثار و علایمی که موید این بهانه و جنون محبوس باشد به دست نمیآوردیم، زیرا تا آنجا که اظهارات او برای ما مفهوم داشت مستدعیات معقولی بود که همه ما مکرر انجام آنها را خواهان بودیم. او میگفت: «چرا تنها پنجره اطاق مرا مسدود کرده و مرا از هوای آزاد خارج محروم نمودهاید؟ چرا لااقل روزی یک ساعت به من اجازه استفاده از هوای حیاط زندان و حرارت خورشید نمیدهید؟» مهمتر از همه «چرا به اظهارات من دقت و رسیدگی نمیکنید تا دانسته باشید مرا به جای دیگری گرفتهاید؟!» گذشته از تمام اینها، «چرا اگر مجرمم پروندهام را به مقام صلاحیتدار برای صدور قرار لازمه نمیفرستید؟»
شب از نیمه گذشته بود که صدای هیاهوی عجیبی زندانیان را سراسیمه از خواب بیدار کرد. صدا از اطاق محبوس ناشناس بود. چنان با پا و مشت به درب سلول خود میکوفت که انعکاس صدای آن در کریدور واقعا وحشتناک و لرزاننده بود. پاسبان پست هم به شدت قفل بزرگ درب کریدور را به میله آهنی مینواخت و این تنها علامت احضار افسر کشیک بود!
بعد از لحظهای افسر کشیک به کریدور آمده و یکسر به سراغ محبوس مزبور رفت که هنوز به شدت با درب سلول دست به گریبان بود. درب اطاق او را کاملا نگشوده بودند که خود را به کریدور پرت کرده و به طرف درب آهنین خیز برداشت. البته این درب با قفل بزرگی بسته شده و شکستن آن با مشت و لگد امکان نداشت. او بعد از مدتی کشمکش با قفل غفلتا با صدایی رعدآسا و مخوف فریاد کرد: «خیانت، خیانت، به شاه بگویید شکوهالملک با کمک سرپاس مختاری میخواهد کودتا کند. زود، زود، زود بدوید. دقیقهای تاخیر خیانت به شاه و مملکت است. زود، زود، بدوید.»
ناگهان صدای چند پای سنگین باز شدن درب کریدور – سقوط جسم سنگین به زمین و سپس همهمه خفه و کوتاهی شنیده شد و از صدای پاها معلوم بود که جسمی را به زحمت به خارج کریدور حمل میکنند. بعد از چند ثانیه همه چیز تمام شد. سکوت مثل همیشه سراسر کریدور را فراگرفت و تنها چیزی که در زندان باقی ماند یک اضطراب فوقالعاده و یک وحشت غیرقابل وصف بود که شرحش برای نویسنده امکان ندارد!
این محبوس کی بود؟ او چطور در زندان و در نیمه شب توانسته بود توطئه یک کودتایی را کشف کند؟ او را کجا بردند و سرنوشتش چیست؟ اینها سوالات یکنواخت و خستهکنندهای بود که همه ما را ناراحت میکرد و، چون جوابی برای آنها نمییافتم مضطربانه در طول اطاق کوچک خود قدم میزدم و امیدوار بودم که روشنایی روز این معما را برای ما حل و روشن کند، اما متاسفانه نه فردای آن شب و نه فرداهای قریب به چهل شب دیگر، برای نویسنده چیزی روشن نکردند و در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، صاحبامتیاز روزنامه «سیاست»، نویسنده کتاب «آرزو» و برادر مرحوم سلیمانمیرزا بودهاند که اشتباها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند؟!
ولی موضوع کودتا و اینکه ایشان را در آن نیمهشب به کجا انتقال داده و چه به سرشان آوردهاند، هنوز هم به نویسنده پوشیده است و البته آقای عباس اسکندری که بحمدالله سلامت و در بین ما هستند بهتر از هرکس میتوانند پرده از این معما بردارند تا همه افراد این مملکت بدانند موضوع کودتا چه بود و چطور شکوهالملک با کمک سرپاس مختاری میخواست کودتا کند؟! والسلام. ]]
منبع: فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، شنبه 7 بهمن 1329، صص 5-7.
ادامه دارد......