سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-13

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/2/5 10:28 عصر

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-13

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-13( قسمت پایانی ) 
 (یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی)- قسمت سیزدهم و پایانی.

موضوع این قسمت ::
 ( فرخی در زندان قصر از بی‌پولی کت و شلوار تنش را حراج کرد! )

فرخی، از روز اول بازداشت... از تمام آن‌چه حتی درباره یک زندانی عادی، یک سارق، یک جیب‌بر رعایت می‌شد محروم بود!
مختصر احترامی را که در روزهای اولیه حبس درباره او مرعی می‌داشتند معلول دو علت بود: اول آن‌که فرخی مختصر پولی در جیب داشت که در نتیجه طبع افراطی خود و عدم اعتنا به پول به زودی آن را از دست داد و دوم آن‌که مامورین زندان هنوز از نظریه مقامات مافوق خود درباره او بی‌اطلاع بودند.
وقتی پول فرخی تمام شد و نظر آن مقامات راجع به او مشخص گردید، در چنان مضیقه‌ای قرار گرفت که واقعا قابل توصیف نیست!...
فرخی پس از اتمام پولش به فروش اثاثیه خود پرداخته در وهله اول شاپوی عالی و بعد پتوهای ظریف خود را فروخت و کم‌کم کار به جایی رسید که به حراج کت و شلواری که پوشیده بود اقدام کرد!
زندان قصر، بسیاری از اشخاص متشخص و صاحب‌ جاه و جلال و عنوان را پذیرایی کرده و سالیان دراز شاهد حوادث عجیب و سهمگین بوده است.
دیوارهای بعضی از سلول‌های این بنای شوم، اگر روزی به حرف آمده و آن‌چه را که در شب‌های تاریک و ساکت در پناه آن‌ها گذشته است حکایت می‌کنند، شاید حقایق بی‌‌شماری را روشن خواهند کرد! آن‌ها ما را از وضع حال سحرگاهیِ اشخاصی که تا بامداد اعدام با خود گفت و شنود و با خدای خود، راز و نیاز داشته‌اند، آگاه می‌سازند! آن‌ها به ما خواهند گفت که سردار اسعد بختیاری ساعات آخر حیات خود را چگونه سپری کرد و در زیر پنجه‌های ناجوانمردان عصر طلایی چسان جان سپرد! به ما حکایت خواهند کرد که تیمورتاش با چه تاسف و تاثری دست تضرع به درگاه باری‌تعالی دراز کرده و از گناهان گذشته خود، اظهار ندامت و پشیمانی می‌کرده است!
 بیشتر بخوانیم ::
 آری این دیوارهای قطور که ناله بسیاری از افراد انسانی را در حفاظ خود خفه و خاموش کرده‌اند، اگر روزی به صدا درآیند به ما فاش خواهند کرد که آن دوازده نفری را که غروب روزی به قصر آورده و بامداد روز بعد یک‌سره پای دیوار اعدام بردند، کی‌ها و متهم به چه جرمی بوده‌اند که تاکنون ناشناس مانده و فاصله بین بازداشت و اعدام آن‌ها بیش از هیجده ساعت طول نکشیده است! و آن کودک سیزده چهارده‌ساله رنگ‌پریده که نظافتچی‌ها می‌گفتند یکی از پاسبان‌ها او را بغل کرده و برای معاینه دکتر قانونی به «هشت اول» برده بود تا صحت و سلامت مزاجش را برای اعدام! تصدیق کند، در بین این دوازده نفر، چه فرد موثری بود که به این سرنوشت شوم گرفتار شد؟! آری – این دیوارها، بسیاری از ناکامی‌ها و محرومیت‌ها را برای ما حکایت خواهند کرد که شاید نظایر آن‌ها را فقط بتوانیم در زندان‌های قرون وسطی، بجوییم!
اما... به جرأت می‌توانم ادعا کنم که حکایت «حیات و مرگ فرخی» در زندان در رأس تمام آن همه حکایات قرار گرفته و واقعا کسی نمی‌تواند آن همه محرومیت‌ها را هنگام حیات او، حیاتی که به قول خودش «جز اسم بی‌مسما و جز جزئی از مرگ تدریجی» چیز دیگری نبوده، به خاطر خطور دهد و هم‌چنین، آن همه زجر و شکنجه را موقع مرگِ آن مرحوم که واقعا بسیار تلخ و ناگوار بوده است در نظر مجسم نماید! بنا به تحقیق دقیقی که در زندان کرده‌ام به من مسلم شده است که آن مردان باعنوان و متشخص که به عللی در گوشه زندان به کام مرگ فرو رفته و محکوم شدند که دور از انظار و با دست امثال دکتر احمدی نابود و سربه‌نیست شدند، اغلب تا آخرین ساعات حیات را کاملا در رفاه و آسایش به سر برده، از تمام و یا قسمت اعظم وسایل زندگی راحت خارج خود استفاده می‌کرده‌اند! غذای اکثر همان آقایان مرتب، جای خواب‌شان آماده و راحت، احترام‌شان محفوظ بود.
آن‌ها بسی خوش‌بخت بودند که نه فقط از سرنوشت خود اطلاع نداشتند بلکه نوید آزادی از نظر تملق زندان‌بانان پیوسته در گوش‌شان طنین‌انداز بود و خود هم صد درصد به صحت آن نوید، اطمینان داشتند! بودند از آن‌ها اشخاصی که حتی با همسران خود ساعت‌ها در اطاق خصوصی که مدخل زندان قصر داشت و همه زندانیان آن اطاق را می‌شناسند به طور خصوصی ملاقات می‌کردند! از مامورین و از نامه‌رسان زندان برای ابلاغ پیام‌های خصوصی و از تلفن زندان برای تماس با مراکز مورد نظر استفاده می‌نمودند. ولی... ولی فرخی، از روز اول بازداشت، نه فقط از این مزایا بلکه از تمام آن‌چه حتی درباره یک زندانی عادی، یک سارق، یک جیب‌بر رعایت می‌شد محروم بود! مختصر احترامی را که در روزهای اولیه حبس درباره او مرعی می‌داشتند معلول دو علت بود: اول آن‌که فرخی مختصر پولی در جیب داشت که در نتیجه طبع افراطی خود و عدم اعتنا به پول به زودی آن را از دست داد و دوم آن‌که مامورین زندان هنوز از نظریه مقامات مافوق خود درباره او بی‌اطلاع بودند. وقتی پول فرخی تمام شد و نظر آن مقامات راجع به او مشخص گردید، در چنان مضیقه‌ای قرار گرفت که واقعا قابل توصیف نیست! در همین روزها بود که در نتیجه رفتار مامورین زندان با خود، با منظره مرگ روبه‌رو می‌شد و کم‌کم خویش را برای پذیرایی اطبای مبتکر آمپول هوا مهیا نمود.
فرخی پس از اتمام پولش به فروش اثاثیه خود پرداخته در وهله اول شاپوی عالی و بعد پتوهای ظریف خود را فروخت و کم‌کم کار به جایی رسید که به حراج کت و شلواری که پوشیده بود اقدام کرد!
در این وقت روزی او را به اداره سیاسی احضار کردند و اول شب به او ابلاغ کردند که فردا خود را برای رفتن به شهر آماده کند. ساعت 7 صبح که سروقت فرخی آمدند، او با رب‌دوشامبر شطرنجی و با کفش سرپایی طول کریدور را آهسته پیموده و چون در مقابل اطاق من رسید سر به درون اطاق کشید.
من مدتی بود در کریدور به انتظار فرخی، برای خداحافظی، قدم می‌زدم و در این موقع به سرعت به طرف او آمده دستش را که به سویم دراز شده بود، به دست گرفتم، پنجه‌هایم را به محبت فشرد و چون من و سایر زندانیان را متاثر دید، گفت: «نه، نه... متاسفانه این رفتن، رفتن آخرم نیست و یقین دارم نزد شما برمی‌گردم و آن وقت سرنوشت قطعی خود را به شما خواهم گفت»! با رب‌دوشامبر کذایی و کفش سرپایی برای رفتن به شهر ما را ترک کرد.
چند ساعتی از شب می‌گذشت که فرخ را به زندان قصر عودت دادند، ظاهرا بسیار ناراحت و عصبانی بود. مستقیما به اطاق خود رفت و پس از یک توقف کوتاه در حالی که کفش راحتی خود را به زمین می‌کشید و ما از صدای آن همیشه فرخی را تشخیص می‌دادیم، از اطاق خارج و در کریدور شروع به قدم زدن کرد. در این ساعات کریدور معمولا خلوت و زندانیان خود را برای خواب آماده می‌کنند، پاسبان‌های محافظ هم در این وقت اگر کسی را در کریدور می‌دیدند، او را به اطاق خود معاودت می‌دادند، ولی در آن شب مدتی از قدم زدن فرخی گذشت و کسی مزاحم او نشد. وقتی از سوراخ درب اطاقم فرخی را دیدم دانستم که این مرد عصبانی و احساساتی، بیش از همیشه عصبانی و برای ایجاد طوفانی منتظر یک بهانه جزئی است و گویا پاسبان پست هم متوجه این مطلب شده بود که به مرحوم فرخی، بر خلاف همیشه، ایرادی نمی‌گرفت و حتی خود را از او پنهان می‌داشت! از دوستان هم‌اطاق خود کسب اجازه کردم که او را دعوت به چای بعد از شام کنم و ضمنا از چگونگی جریان احضار امروزه او پرسشی نمایم، همه موافقت نمودند. وقتی درب اطاق را گشوده و خواستم خارج شوم، فرخی درست برابر اطاقم رسیده بود.

بدون آن‌که به سلامم جوابی بدهد، چون اشخاص بهت‌زده به طرفم آمد و دستم را به سوی خود کشیده و مرا ناچار کرد از او پیروی کنم حال غیرعادی او دیگر مجالی برای تعارف چای باقی نگذاشت و من با او به راه افتادم. او با قدم‌های کوتاه به طرف پنجره آهنی کریدور حرکت می‌کرد و در هر چند قدم، لحظه‌ای مکث و توقف می‌نمود. دست‌های متشنج او واقعا بازویم را آزار می‌داد. از چشمان سرخ و خیره و صورت برافروخته‌اش ناراحت شده بودم. وقتی جلوی پنجره مزبور رسیدم، فرخی حالی سخت متغیر و منقلب داشت. ناچار گفتم: «آقای فرخی! حال‌تان گویا خوب نیست، تصور می‌کنم آقایان در اداره سیاسی شما را ناراحت و معذب کرده باشند، آیا میل ندارید که استراحت کنید؟» بدون آن‌که به گفتار من توجهی کند، چون کسی که به صدای دوری گوش فرا می‌دهد، چشمان از حدقه درآمده‌اش به نقطه مجهولی در فضا خیره و گردنش با مختصر انحنایی به شانه نزدیک شد! پس از لحظه‌ای با صدای لرزان گفت: «ساکت باش... گوش کن. گوش کن. ببین صدای چه چیز را می‌شنوی؟»
 از این حرف فرخی مات و متحیر سرتاپا گوش شدم، سکوت محض سرتاسر زندان را فرا گرفته، صدایی از هیچ جا شنیده نمی‌شد و ناچار نگاه استفسارآمیزی به فرخی کردم! باز با همان نگاه خیره و حال منقلب که واقعا بیننده را مضطرب و ناراحت می‌کرد متوجه من شده در حالی که شانه‌هایم را با هر دو دست خود به سختی حرکت می‌داد پرسید: «چطور؟ چطور تو این همه صداهای هول‌ناک و مهیب را نمی‌شنوی؟! گوش کن... هان... این صدای توپ‌های آلمان است، صدای شلیک ارتش معظمی است که من در آلمان آن را از نزدیک دیده‌ام! این بوی شدید باروت از سرحدات روسیه است که در اثر باد و نسیم دریای خزر به مشام ما می‌رسد! تو چطور نمی‌شنوی و چطور استشمام نمی‌کنی؟!» مات و متحیر به این مرد که گویا گوشش به خطا صداهایی می‌شنید و شامه‌اش به غلط بوهایی استشمام می‌کرد نگاه کرده و از خود می‌پرسیدم: «چه شد که فرخی دیوانه شده؟! آیا با این مرد فلک‌زده امروز چه کرده‌اند که چنین مهملاتی می‌گوید؟!» سه سال و اندی از این شب گذشت و جنگ جهانی دوم با آغاز شلیک توپ‌های مهیب ارتش آلمان شروع شد و پیش‌بینی فرخی به مرحله عمل رسید و بوی شدید باروت از سرحدات روسیه در اثر باد و نسیم دریای خزر به مشام ما رسید! به قضاوت بی‌جای آن‌شبه خود راجع به فرخی بسیار نادم و پشیمان شدم ولی فرخی دیگر وجود نداشت و ظاهرا چون مرده گم‌نامی در زیر خروارها خاک و در آرام‌گاهی که متاسفانه از محل آن هم اطلاعی در دست نیست، خفته و خاک شده بود! به این سبب قادر نبودم مراتب ندامتم را به او ابراز دارم. آیا بین شما خوانندگان عزیز کسی هست که مزار فرخی را بداند و مرا برای طلب مغفرت به آرام‌گاه او هدایت کند؟
 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، شماره پنجاه‌وپنجم، شنبه 12 اسفند 1329، صص 9 و 10.
 پایان.

 


یادداشتهای یک زندانی سیاسی-12

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/2/3 11:38 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-12

 

یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت دوازدهم

(یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی)-12


موضوع این قسمت ::

( تمارضِ داداشِ تقی‌زاده برای داشتن چراغِ پریموس در زندان قصر )



هرچند وقت یک‌ دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز می‌کرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن ِپریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است» حمله مرض به این ترتیب شروع می‌شد که قبلا رنگ از صورت داداش می‌پرید، چشم‌هایش چپ و از حدقه بیرون می‌جست، سوراخ‌های دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون می‌آمد! در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاق‌واز» روی زمین یا تخت‌خواب سفری خود می‌خوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن می‌کرد...


یکی از بزرگ‌ترین اختلافِ تقریبا «لاینحل» بین زندانیان با زندان، داشتن پریموس و چراغ خوراک‌پزی و نظایر آن بود. زندانیان به این وسایل علاقه زیادی داشتند زیرا غذای زندان که اغلب اوقات غیر قابل خوردن و «ماسیده» بود جز با جوشانیدم و گرم کردن و اضافه کردن مقداری نمک و احیانا قدری روغن، به وسیله دیگری مورد قبول معده قرار نمی‌گرفت، با این وضع آن‌ها حق داشتند که داشتن پریموس و اقسام دیگر چراغ‌های خوراک‌پزی را یک موضوع حیاتی و قابل بسی توجه برای خود بدانند. اما... متاسفانه مقررات زندان چنین حقی به زندانیان نداده و آن‌ها مجاز نبودند چیزهایی را که با نفط [نفت] و آتش سر و کار داشت، داشته باشند.



بیشتر بخوانیم ::


یک مبارزه شدید بین زندان و زندانیان در این خصوص همیشه جریان داشت و زندان هر وقت که در صدد آزار و اذیت محبوسین برمی‌آمد، قبل از همه به جمع‌آوری و ضبط چراغ‌ها اقدام می‌نمود و آن وقت بود که صدای زندانیان به آسمان می‌رفت – اعتصاب غذا، نزاع بین آن‌ها و مامورین زندان شروع و افسران و مدیر زندان مورد تهدید و اهانت قرار گرفته و گاهی اغتشاش و آشوب به حدی بالا می‌گرفت که بعد از یک شبانه‌روز ناچار می‌شدند چراغ‌ها را به صاحبان آن مسترد دارند.


بین هزار و ششصد هفتصد نفر از زندانیان قصر، عده‌ای قریب به سی نفر (از سران بختیاری و چند نفر مریض واقعی) وجود داشتند که از «جار و جنجال» چراغ خوارک‌پزی دور و اجازه داشتن آن و حتی منقل، برای کشیدن تریاک به آن‌ها داده شده بود!

از جمله مریض‌ها بکی (داداش تقی‌زاده) بود که در جریان اخیر واقعه آذربایجان و بعد از آذرماه 1325 در تبریز تیرباران شد. داداش تقی‌زاده از اهالی رضاییه و مردی عامی و بسیار ساده بود.
یکی از محبوسین راجع به هوش و حافظه و استعداد داداش مطلب قابل توجه زیر را حکایت می‌کرد:
«چون داداش اظهار تمایل زیادی به تحصیل فارسی و خواندن و نوشتن آن می‌نمود با زحمات زیاد و صرف مبلغ زیادی موفق شدیم یک جلد کتاب سال اول دبستان برای او تهیه نماییم. آن مرحوم بعد از سه ماه که نزد سی نفر از زندانیان سیاسی درس خواند، 21 حرف از حروف الفبا را به خوبی یاد گرفت فقط نقصی که داشت موقع خواندن، دال را به جای سین و موقع نوشتن دو نقطه ت را پایین آن می‌گذاشت!» با این وصف مردی خوش‌صحبت و خوش‌مشرب بود.

او به جرأت قسم می‌خورد که شخصا در باغ ملکی خود در رضاییه سی‌ونه رقم انگور کاشته بود و موقعی که به آزمایش چهلمی پرداخت پلیس سر رسیده و توقیفش کرد و نگذاشت مطالعات خود را ادامه دهد! وقتی از اسامی ارقام «سی‌ونه‌گانه» انگورش از او سوال می‌کردیم، تا شش هفت رقم از انگورها را به سرعت می‌شمرد و از آن به بعد آن‌قدر اسامی را تکرار می‌کرد که به زحمت تا پانزدهمی می‌رسید در این وقت ساکت شده، دست را روی پیشانی می‌گذاشت و از حافظه خود شکایت می‌نمود!

آن مرحوم به قدری از انگور و باغ و نوع انگور برای هم‌صحبتِ خود حرف می‌زد که واقعا شخص هوس خوردن انگور را هم نمی‌کرد و هر وقت او را با کسی مشغول صحبت می‌دیدیم می‌دانستیم که «موضوع انگور مطرح است».

در اوقاتی که زندان سر بی‌مهری پیش می‌گرفت و چراغ‌های خوراک‌پزی محبوسین را جمع‌آوری و ضبط می‌کرد، داداش از نظر اجازه‌ای که برای «پریموس» داشت مقام شامخی بین محبوسین احراز می‌کرد و محبوسین برای آن‌که از پریموس او استفاده کنند به او تملق می‌گفتند و در چنین ایامی، همه با ولع خاصی خود را به حرف‌های داداش که البته راجع «به انواع مختلفه انگور» بود، علاقه‌مند و مشتاق نشان داده و گاهی هم به منظور جلب توجه او «آب دهن مزمزه می‌کردند» مجوز داداش در داشتن پریموس مرض عجیب او بود!

مرضی که واقعا کم‌نظیر و تمام اطباء زندان را گیج کرده و با مشورت‌های زیاد با یکدیگر، علت و چگونگی آن را نتوانسته بودند تشخیص دهند!

هرچند وقت یک‌ دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز می‌کرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن پریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است»


حمله مرض به این ترتیب شروع می‌شد که قبلا رنگ از صورت داداش می‌پرید، چشم‌هایش چپ و از حدقه بیرون می‌جست، سوراخ‌های دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون می‌آمد!
در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاق‌واز» روی زمین یا تخت‌خواب سفری خود می‌خوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن می‌کرد و این تورم تدریجی آن‌قدر علنی و محسوس بود که تمام اشخاصی که اطراف داداش بودند به خوبی آن را می‌دیدند و اشخاص بی‌اطلاع تصور می‌کردند که «چیزی نخواهد گذشت که شکم او منفجر می‌شود!» در این هنگام صدای نعره داداش آن‌قدر جان‌گداز و خوف‌ناک می‌شد که غیر قابل تحمل و واقعا بسیار رقت‌انگیز بود!


من که برای دفعه اول چنین صدایی را از اطاق داداش شنیده و به سرعت خود را به آن‌جا رسانیده و ناظر این صحنه عجیب شدم چقدر تعجب کردم که با تمام «هم‌دردی» که زندانیان سیاسی در این قبیل موارد از خود نشان می‌دادند مع‌هذا جز من کسی به سراغ او نیامده و در مقابل استمداد من هم به طور عادی جواب می‌دادند «نگران نباش حمله‌ایست که به زودی رفع می‌شود».

علاج رفع این تورم عجیب و اعاده صحت داداش، فقط تنقیه بود که با نهایت تعجب شنیدم که تمام وسایل آن را خود مریض شخصا و پیش از باد کردن شکم با دیدن علایم قبلی با دست خود فراهم و بعد مثل «یک بچه حرف‌شنو» دراز کشیده و منتظر فرا رسیدن موقع استفاده از «الیکاتور» می‌ماند! در آن وقت هم فقط وجود یک نفر کافی بود تا به او کمک کرده و... وقتی با داداش خیلی نزدیک و محشور شدم، اغلب اوقات از بیماری‌اش اظهار تعجب و نگرانی کرده و او را به مراجعه به مریض‌خانه زندان و تصمیم جدی به مداوای مرضش تحریص و تشویق می‌نمودم ولی تعجبم بیش‌تر می‌شد که می‌دیدم با آن همه اظهار نگرانی من، او اعتنایی به موضوع نداشت و حتی خود را به شنیدن نصایح من بی‌علاقه و ناراحت نشان می‌داد. تا روزی که من موقع گردش در حیاط، اصرار را از حد گذرانیدم و او را مردی لاقید نامیدم، آن روز داداش قدری عصبانی و تند شد و با جملاتی که عینا در خاطرم نیست به من حالی کرد که «این بیماری مصلحتی است و او قادر است هر وقت که بخواهد شکمش را چون خیک متورم کند»! البته برای من قبول این ادعای حیرت‌انگیز بسیار دشوار بود و نمی‌توانستم باور کنم که اختیار چنین کاری در دست خود شخص باشد و او چون حیرت مرا دید ناگاه به طرف یکی از باغچه‌های حیاط که تازه تخم چمن پاشیده بودند خیره و بعد از مختصر دقتی گفت: فلانی، «من خودم هم دلم برای این کار تنگ شده، خیال دارم شش هفت روز دیگر...» باز هم باغچه را نگاهی کرده خندید و بدون آن‌که دیگر چیزی بگوید از من سوا شد.


دو روز از آوردن عده‌ای از 53 نفر به کریدور 7 می‌گذشت. در بین این عده چهار نفر دکتر طب و دو نفر دانشجوی سال آخر دانشکده طب وجود داشت که وعده داداش سر رسید و هنگام عصر که کنار باغچه نشسته بود با کنایه به من گفت: «امشب وقتش است! ساعت 9 شب» وقتی صدای داداش را شنیدم و به اطاقش رفتم نزدیک بود از تعجب، دیوانه و از شدت خنده که از بیم ملامت رفقا در دهان خفه می‌کردم، منفجر شوم!

زیرا در حالی که شکم مریض آرام آرام بالا می‌آمد، دکتر یزدی و دکتر بهرامی و دکتر حسن و دکتر مرتضی سجادی در یک صف و دو نفر دانشجوی دانشکده طب در صف دیگر قرار گرفته با قیافه وحشت‌زده و متعجب و با چشمان فراخ و دریده به بالا آمدن تدریجی شکم داداش نگاه می‌کردند و دکتر بهرامی که کمی جلوتر از دیگران بود با انگشت خود از این بالا آمدن تقلید نموده به هریک از «جهش» شکم، بلااراده انگشتش را به طرف بالا تکانی می‌داد! کم‌کم اطاق از محبوسین تازه‌وارد پر شد، جمعی هم از بیرون اطاق گردن کشیده مات و مبهوت شکم داداش را که چون خیکی که کسی درونش بدمد متورم می‌شد تماشا می‌کردند.

وقتی سکوت اولیه که ناشی از تعجب بود پایان یافت ناگاه داد و فریاد همه این آقایان بلند شد و آن‌قدر سر و صدا در اطاق داداش پیچیده بود که دستورات آقایان اطبا را کسی نمی‌شنید و اگر آقای سردار رشید سر نمی‌رسید و به زحمت به دکتر یزدی حالی نمی‌کرد که داداش در چنین وضعی جز به یک نفر و آن هم برای کمک در تنقیه به کس دیگری احتیاج ندارد شاید بدبخت داداش به کلی نفله می‌شد! دکتر با تردید از اظهار سردار، همه را از اطاق خارج کرد و درب را بست. بعد از ربع ساعت که صدای شلیک خنده دکتر از آن‌جا شنیده شد، محبوسین تازه‌وارد به رفع خطر انفجار شکم و محبوسین قدیمی به نتیجه مثبت استعمال الیکاتور مطمئن و خیال‌ها راحت شد! صبح زود وقتی به اطاق داداش رفتم او حال عادی داشت و با کمال اشتها صبحانه خود را می‌خورد! ضمن صرف آن بعد از آن‌که مرا اخلاقا ملزم کرد که رمز بیماری او را در زندان فاش نکنم گفت:

«در اثر تصادفی دانستم که خوردن چند پر یونجه شکمم را به وضع عجیبی که دیده‌ای متورم می‌کند شدت و ضعف این تورم مربوط به کم و زیاد خوردن یونجه و طبعا به اراده خود من است و هر وقت مصمم به این کار شدم چند پر یونجه از بین چمن‌ها پیدا کرده و می‌خورم و مثل شب گذشته عده‌ای از اطبای تحصیل‌کرده را مَچَل می‌کنم»!



منبع: فریدون جمشیدی ، مجله خواندنیها، شماره پنجاه‌وچهارم، سه‌شنبه 8 اسفند 1329، صص 25 و 26.

 

 


ادامه دارد.....