یادداشتهای یک زندانی سیاسی-5

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت پنجم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-5 موضوع این قسمت :
{{{{((( فرخی [یزدی] مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! )))}}}}
فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید... عصر این روز گردگیری شیشه‌ها... نشان می‌داد رئیس زندان یا شخص عالی‌رتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد... در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد... بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یک‌دفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعره‌زنان می‌گفت: «من می‌خواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمی‌دهید، من می‌خواهم بمیرم شما نمی‌گذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان... جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید...» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آن‌قدر عجله و پافشاری نمی‌کرد. در زندان قصر، روز به روز فرخی عصبانی‌تر و شکسته‌تر و در عین حال مبارزتر می‌شد. محدودیت‌هایی که برای او قائل می‌شدند این مرد احساساتی را سخت ناراحت و معذب کرده بود. بیشتر بخوانیم :: ((({{{{ اگر فرخی زودتر از ساعات معمولی در شب می‌خوابید، پاسبان محافظ کریدور به داخل سلولش رفته او را بیدار می‌کرد و اگر از ساعت مقرر دیرتر به رختخواب می‌رفت باز به آن مرحوم یادآور می‌شد که باید بخوابد. فرخی تخته‌نرد را بسیار بد بازی می‌کرد ولی پشتکار عجیبی در این بازی داشت و ساعت‌ها اگر به این بازی اشتغال می‌یافت احساس خستگی نمی‌کرد، مرتب می‌باخت و وقتی هم که تصادفا شانس برد داشت پاسبانان سر می‌رسیدند و کاسه کوزه را جمع می‌کردند، مهره‌ها را در دستمالی پیچیده به دفتر زندان می‌بردند! فرخی که در اواخر حبسش بسیار بدبین شده بود، در چنین مواقعی با عصبانیت می‌گفت : «آمدن پاسبان تصادفی نبود، آن‌ها حتی نمی‌خواهند من یک دقیقه فارغ و مشغول باشم. آن‌ها می‌خواهند با تنهایی و غصه و عصبانیت مرا بکشند ولی من به شدت با مرگی که پلیس برای من مقدر داشته است مبارزه خواهم کرد.» تبعیض زندان درباره بعضی از زندانیان من‌جمله آقای سلمان اسدی و شخص دیگری به نام «رشیدی» در کریدور 2 برای مردی چون فرخی سخت و ناگوار می‌آمد و همان تبعیضات بود که فرخی را به اخذ تصمیمی وادار نمود که نویسنده قبل از همه از آن مطلع می‌شد، به این ترتیب ؛ فرخی به میوه علاقه فراوانی داشت. عصر روز سه‌شنبه‌ای (این روز، روز ملاقات زندانیان سیاسی بود) مقداری میوه از آن‌چه بستگانم برایم آورده بودند در پاکتی گذاشته به اطاق مرحوم فرخی رفتم. او با حال بسیار بد و خاطری مضطرب و پریشان با روب‌دوشامبر معروف خود، که روزی هم با همان روب‌دوشامبر به علتِ نداشتن لباس به اداره سیاسی شهربانی برای تحقیق برده شده بود، روی تخت‌خواب خود دراز کشیده و سقف کوتاه سلول را نگاه می‌کرد. وقتی با کوبیدن انگشت به در وارد سلول شدم با لبخند بسیار محزون مرا استقبال کرد، از جا برخاست و در کنار خود جایم داد. پاکتِ مملو از میوه را زیر تخت‌خوابش گذاشتم و منتظر ماندم که آن مرحوم خود آغاز صحبت کند. بعد از لحظه‌ای ناگهان از من پرسید: «راستی، فلانی، این آقای رشیدی را که مقابل اطاق من و جنب اطاق اسدی حبس است می‌دانی کیست و جرمش چیست؟» من خوشحال از آن‌که سرِ صحبت باز شد، گفتم: «خیر، نه من و نه هیچ‌یک از بچه‌ها از او چیزی نمی‌دانند!» خندیده گفت: «اصرار نداشته باش بدانی از کجا دانسته‌ام، همین‌قدر می‌گویم که او کارمند سفارت انگلیس بود، از او عدم رضایتی داشتند برای تنبیه او را زندانی کرده‌اند و این‌که می‌بینی صبح زود شیر گرم از شهر برای او می‌آورند علتش این است ک انگلیسی‌ها می‌خواهند به ما بفهمانند که حتی مغضوبین خود را فراموش نمی‌کنیم!؟ آری این برای تطمیع ماست.» مدتی از این‌جا و آن‌جا صحبت شد آن مرحوم گله‌ها کرد، دردِ دل‌ها گفت که ان‌شاءالله به وقت خود ضمن این یادداشت‌ها به نظر خوانندگان عزیز خواهد رسید. چون دیدم بسیار متاثر و ناراحت و نیازمند استراحت است به قصد خداحافظی برخاستم. دستم را گرفت و پرسید: «این پاکت چیست؟» چون جواب مرا شنید متاثرانه لبخندی زد و گفت: «از این ساعت تصمیم به اعلام گرسنگی گرفته‌ام و دیگر تا وقتی بمیرم چیزی نخواهم خورد! خواهش دارم این میوه‌ها را از طرف من به الکسی بده»! گفته این مرد چنان محکم و مصممانه بود که جوابی برای آن پیدا نکردم. پاکت را برداشته از سلولش خارج شدم. ساعت نزدیک به شش عصر بود و غذای شام زندانیان را آورده بودند. تعجب نکنید که در ساعت شش شام زندانی آماده باشد، ‌زیرا آوردن ناهار و شام از آشپزخانه زندان مقید به مقرراتی نبود انتخاب این اوقات مربوط به تصمیم آشپز و حاضر بودن غذا بود. بسا اتفاق می‌افتاد که در ساعت یازده صبح ناهار و ده شب شام می‌دادند یا در ساعت چهار بعدازظهر ناهار و ساعت شش بعدازظهر شام می‌آوردند. شام آن شب فرخی نیمروی تخم‌مرغ بود وقتی پاسبان ظرف نیمرو را به اطاق فرخی برد میل کردم بمانم و بدانم که فرخی با آن غذا چه خواهد کرد. چند دقیقه بعد پاسبان خارج شد یک لحظه بعد هم فرخی نیمرو را بدون آن‌که از آن چیزی کم شده باشد عیان پشت درب اطاق گذاشته و درب را به شدت جفت کرد. فرخی اعلان گرسنگی کرد! این جمله دهن‌به‌دهن تکرار می‌شد و پس از چند ثانیه همه فهمیدند که فرخی اعتصاب غذا کرده است. به این مرد، علاقه خاصی داشتم و این علاقه به هیچ وجه مربوط به ایده سیاسی او نبود بلکه چون او را مردی ادیب و شاعری کم‌نظیر و فردی بسیار متهور و بی‌باک شناخته بودم از اول محبت بسیاری در دل داشتم. تا نیمه شب ناراحت در بستر غلطیدم و بالاخره بدون اراده از بستر بیرون آمده از اطاق خود خارج و به طرف سلول آن مرحوم رفتم، فرخی تخت‌خواب خود را پشت درب اطاق گذاشته، راحت و بی‌خیال خفته بود لحظه‌ای با احترام به این مرد متهور و جسور خیره شدم و چون عزم مراجعت کردم ناگاه چشمم به گربه سیاهی که می‌گفتند یکی از بستگان آقای سلمان اسدی برای سرگرمی او آورده بود، افتاد که با ولع خاصی مشغول خوردن نیمروی فرخی بود! بر خلاف انتظار زندانیان که تصور می‌کردند زندان عمل فرخی را چند روزی ندیده خواهد گرفت، از فردای آن شب به ترتیب پاسبان، سرپاسبان، دکترِ زندان، پرستار، افسر کشیک، مدیر داخلی و معاون اداره زندان هریک سروقت فرخی آمدند لکن جز از سوراخ درب اطاق نتوانستند او را ببینند و با او صحبت کنند. فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید چون او حتی از خوردن آب هم امتناع و خودداری کرده بود وضع حالش خراب و تقریبا خطرناک شده بود. عصر این روز گردگیری شیشه‌ها، شستن زمین راه‌رو، ریختن دوای ضدعفونی به درون مستراح و بالاخره بیا و بروی افسر نگهبان و مدیر داخلی نشان می‌داد که رئیس زندان یا شخص عالی‌رتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد. زندانیان را درون اطاق‌های خود جا دادند و کریدور خلوت شد. وقتی صدای باز شدن دربِ آهنی و صدای پاشنه‌های محکم پاسبان‌ها را شنیدم و به دقت به گزارش پاسبان گوش دادم دانستم آقای سرهنگ پاشاخان نزول اجلال فرموده‌اند. او از مقابل یک‌یک اطاق‌ها رد می‌شد. از سوراخ کوچکی که به قدر کف دست روی درب‌ها ایجاد کرده بودند به داخل اطاق‌ها نظری می‌انداخت و افسر کشیک هریک را معرفی می‌کرد! در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد. سکوت محوطه زندان، درست چون سکوت نیمه‌شب یک گورستان دورافتاده بود! چه گفتند و چه کردند که مرحوم فرخی راضی به گشودن درب اطاق شد به نویسنده پوشیده است، فقط بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یک‌دفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعره‌زنان می‌گفت: «من می‌خواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمی‌دهید، من می‌خواهم بمیرم شما نمی‌گذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان که گویا در برابر این سوال منطقی قبلا جوابی پیش‌بینی نکرده بود دقیقه‌ای تامل کرده بعد با خنده و لهجه‌ای که مرور زمان به ما ثابت کرد خنده استهزائی بیش نبود جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید. خواهش دارم غذای خودتان را میل کنید. من از همین ساعت برای تعیین تکلیف شما جدا اقدامات لازمه را خواهم کرد.» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آن‌قدر عجله و پافشاری نمی‌کرد. }}}})))
 [ م.گلمحمدی :: فرخی یزدی شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار آزادیخواه و عدالتجو ، در تاریخ 25 مهر ماه ، سال 1318هجری شمسی ، به دست یکی از دژخیمان زندان بنام پزشک ‌احمدی در زندان قصر بعد از تحمل سالها شکنجه و سختی و مرارت ، به قتل رسید ، ولی نامش در تاریخ به جاودانگی و آزادگی باقی ماند.
یادش گرامی و روانش شاد باد.]
منبع : فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌وهفتم، شنبه 14 بهمن 1329 خورشیدی ، صص 11 و 12.
ادامه دارد........