ارسال
شده توسط مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/2/3 11:38 صبح
یادداشتهای یک زندانی سیاسی-12
یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت دوازدهم
(یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی)-12
موضوع این قسمت ::
( تمارضِ داداشِ تقیزاده برای داشتن چراغِ پریموس در زندان قصر )
هرچند وقت یک دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز میکرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن ِپریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است» حمله مرض به این ترتیب شروع میشد که قبلا رنگ از صورت داداش میپرید، چشمهایش چپ و از حدقه بیرون میجست، سوراخهای دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون میآمد! در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاقواز» روی زمین یا تختخواب سفری خود میخوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن میکرد...
یکی از بزرگترین اختلافِ تقریبا «لاینحل» بین زندانیان با زندان، داشتن پریموس و چراغ خوراکپزی و نظایر آن بود. زندانیان به این وسایل علاقه زیادی داشتند زیرا غذای زندان که اغلب اوقات غیر قابل خوردن و «ماسیده» بود جز با جوشانیدم و گرم کردن و اضافه کردن مقداری نمک و احیانا قدری روغن، به وسیله دیگری مورد قبول معده قرار نمیگرفت، با این وضع آنها حق داشتند که داشتن پریموس و اقسام دیگر چراغهای خوراکپزی را یک موضوع حیاتی و قابل بسی توجه برای خود بدانند. اما... متاسفانه مقررات زندان چنین حقی به زندانیان نداده و آنها مجاز نبودند چیزهایی را که با نفط [نفت] و آتش سر و کار داشت، داشته باشند.
بیشتر بخوانیم ::
یک مبارزه شدید بین زندان و زندانیان در این خصوص همیشه جریان داشت و زندان هر وقت که در صدد آزار و اذیت محبوسین برمیآمد، قبل از همه به جمعآوری و ضبط چراغها اقدام مینمود و آن وقت بود که صدای زندانیان به آسمان میرفت – اعتصاب غذا، نزاع بین آنها و مامورین زندان شروع و افسران و مدیر زندان مورد تهدید و اهانت قرار گرفته و گاهی اغتشاش و آشوب به حدی بالا میگرفت که بعد از یک شبانهروز ناچار میشدند چراغها را به صاحبان آن مسترد دارند.
بین هزار و ششصد هفتصد نفر از زندانیان قصر، عدهای قریب به سی نفر (از سران بختیاری و چند نفر مریض واقعی) وجود داشتند که از «جار و جنجال» چراغ خوارکپزی دور و اجازه داشتن آن و حتی منقل، برای کشیدن تریاک به آنها داده شده بود!
از جمله مریضها بکی (داداش تقیزاده) بود که در جریان اخیر واقعه آذربایجان و بعد از آذرماه 1325 در تبریز تیرباران شد. داداش تقیزاده از اهالی رضاییه و مردی عامی و بسیار ساده بود.
یکی از محبوسین راجع به هوش و حافظه و استعداد داداش مطلب قابل توجه زیر را حکایت میکرد:
«چون داداش اظهار تمایل زیادی به تحصیل فارسی و خواندن و نوشتن آن مینمود با زحمات زیاد و صرف مبلغ زیادی موفق شدیم یک جلد کتاب سال اول دبستان برای او تهیه نماییم. آن مرحوم بعد از سه ماه که نزد سی نفر از زندانیان سیاسی درس خواند، 21 حرف از حروف الفبا را به خوبی یاد گرفت فقط نقصی که داشت موقع خواندن، دال را به جای سین و موقع نوشتن دو نقطه ت را پایین آن میگذاشت!» با این وصف مردی خوشصحبت و خوشمشرب بود.
او به جرأت قسم میخورد که شخصا در باغ ملکی خود در رضاییه سیونه رقم انگور کاشته بود و موقعی که به آزمایش چهلمی پرداخت پلیس سر رسیده و توقیفش کرد و نگذاشت مطالعات خود را ادامه دهد! وقتی از اسامی ارقام «سیونهگانه» انگورش از او سوال میکردیم، تا شش هفت رقم از انگورها را به سرعت میشمرد و از آن به بعد آنقدر اسامی را تکرار میکرد که به زحمت تا پانزدهمی میرسید در این وقت ساکت شده، دست را روی پیشانی میگذاشت و از حافظه خود شکایت مینمود!
آن مرحوم به قدری از انگور و باغ و نوع انگور برای همصحبتِ خود حرف میزد که واقعا شخص هوس خوردن انگور را هم نمیکرد و هر وقت او را با کسی مشغول صحبت میدیدیم میدانستیم که «موضوع انگور مطرح است».
در اوقاتی که زندان سر بیمهری پیش میگرفت و چراغهای خوراکپزی محبوسین را جمعآوری و ضبط میکرد، داداش از نظر اجازهای که برای «پریموس» داشت مقام شامخی بین محبوسین احراز میکرد و محبوسین برای آنکه از پریموس او استفاده کنند به او تملق میگفتند و در چنین ایامی، همه با ولع خاصی خود را به حرفهای داداش که البته راجع «به انواع مختلفه انگور» بود، علاقهمند و مشتاق نشان داده و گاهی هم به منظور جلب توجه او «آب دهن مزمزه میکردند» مجوز داداش در داشتن پریموس مرض عجیب او بود!
مرضی که واقعا کمنظیر و تمام اطباء زندان را گیج کرده و با مشورتهای زیاد با یکدیگر، علت و چگونگی آن را نتوانسته بودند تشخیص دهند!
هرچند وقت یک دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز میکرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن پریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است»
حمله مرض به این ترتیب شروع میشد که قبلا رنگ از صورت داداش میپرید، چشمهایش چپ و از حدقه بیرون میجست، سوراخهای دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون میآمد!
در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاقواز» روی زمین یا تختخواب سفری خود میخوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن میکرد و این تورم تدریجی آنقدر علنی و محسوس بود که تمام اشخاصی که اطراف داداش بودند به خوبی آن را میدیدند و اشخاص بیاطلاع تصور میکردند که «چیزی نخواهد گذشت که شکم او منفجر میشود!» در این هنگام صدای نعره داداش آنقدر جانگداز و خوفناک میشد که غیر قابل تحمل و واقعا بسیار رقتانگیز بود!
من که برای دفعه اول چنین صدایی را از اطاق داداش شنیده و به سرعت خود را به آنجا رسانیده و ناظر این صحنه عجیب شدم چقدر تعجب کردم که با تمام «همدردی» که زندانیان سیاسی در این قبیل موارد از خود نشان میدادند معهذا جز من کسی به سراغ او نیامده و در مقابل استمداد من هم به طور عادی جواب میدادند «نگران نباش حملهایست که به زودی رفع میشود».
علاج رفع این تورم عجیب و اعاده صحت داداش، فقط تنقیه بود که با نهایت تعجب شنیدم که تمام وسایل آن را خود مریض شخصا و پیش از باد کردن شکم با دیدن علایم قبلی با دست خود فراهم و بعد مثل «یک بچه حرفشنو» دراز کشیده و منتظر فرا رسیدن موقع استفاده از «الیکاتور» میماند! در آن وقت هم فقط وجود یک نفر کافی بود تا به او کمک کرده و... وقتی با داداش خیلی نزدیک و محشور شدم، اغلب اوقات از بیماریاش اظهار تعجب و نگرانی کرده و او را به مراجعه به مریضخانه زندان و تصمیم جدی به مداوای مرضش تحریص و تشویق مینمودم ولی تعجبم بیشتر میشد که میدیدم با آن همه اظهار نگرانی من، او اعتنایی به موضوع نداشت و حتی خود را به شنیدن نصایح من بیعلاقه و ناراحت نشان میداد. تا روزی که من موقع گردش در حیاط، اصرار را از حد گذرانیدم و او را مردی لاقید نامیدم، آن روز داداش قدری عصبانی و تند شد و با جملاتی که عینا در خاطرم نیست به من حالی کرد که «این بیماری مصلحتی است و او قادر است هر وقت که بخواهد شکمش را چون خیک متورم کند»! البته برای من قبول این ادعای حیرتانگیز بسیار دشوار بود و نمیتوانستم باور کنم که اختیار چنین کاری در دست خود شخص باشد و او چون حیرت مرا دید ناگاه به طرف یکی از باغچههای حیاط که تازه تخم چمن پاشیده بودند خیره و بعد از مختصر دقتی گفت: فلانی، «من خودم هم دلم برای این کار تنگ شده، خیال دارم شش هفت روز دیگر...» باز هم باغچه را نگاهی کرده خندید و بدون آنکه دیگر چیزی بگوید از من سوا شد.
دو روز از آوردن عدهای از 53 نفر به کریدور 7 میگذشت. در بین این عده چهار نفر دکتر طب و دو نفر دانشجوی سال آخر دانشکده طب وجود داشت که وعده داداش سر رسید و هنگام عصر که کنار باغچه نشسته بود با کنایه به من گفت: «امشب وقتش است! ساعت 9 شب» وقتی صدای داداش را شنیدم و به اطاقش رفتم نزدیک بود از تعجب، دیوانه و از شدت خنده که از بیم ملامت رفقا در دهان خفه میکردم، منفجر شوم!
زیرا در حالی که شکم مریض آرام آرام بالا میآمد، دکتر یزدی و دکتر بهرامی و دکتر حسن و دکتر مرتضی سجادی در یک صف و دو نفر دانشجوی دانشکده طب در صف دیگر قرار گرفته با قیافه وحشتزده و متعجب و با چشمان فراخ و دریده به بالا آمدن تدریجی شکم داداش نگاه میکردند و دکتر بهرامی که کمی جلوتر از دیگران بود با انگشت خود از این بالا آمدن تقلید نموده به هریک از «جهش» شکم، بلااراده انگشتش را به طرف بالا تکانی میداد! کمکم اطاق از محبوسین تازهوارد پر شد، جمعی هم از بیرون اطاق گردن کشیده مات و مبهوت شکم داداش را که چون خیکی که کسی درونش بدمد متورم میشد تماشا میکردند.
وقتی سکوت اولیه که ناشی از تعجب بود پایان یافت ناگاه داد و فریاد همه این آقایان بلند شد و آنقدر سر و صدا در اطاق داداش پیچیده بود که دستورات آقایان اطبا را کسی نمیشنید و اگر آقای سردار رشید سر نمیرسید و به زحمت به دکتر یزدی حالی نمیکرد که داداش در چنین وضعی جز به یک نفر و آن هم برای کمک در تنقیه به کس دیگری احتیاج ندارد شاید بدبخت داداش به کلی نفله میشد! دکتر با تردید از اظهار سردار، همه را از اطاق خارج کرد و درب را بست. بعد از ربع ساعت که صدای شلیک خنده دکتر از آنجا شنیده شد، محبوسین تازهوارد به رفع خطر انفجار شکم و محبوسین قدیمی به نتیجه مثبت استعمال الیکاتور مطمئن و خیالها راحت شد! صبح زود وقتی به اطاق داداش رفتم او حال عادی داشت و با کمال اشتها صبحانه خود را میخورد! ضمن صرف آن بعد از آنکه مرا اخلاقا ملزم کرد که رمز بیماری او را در زندان فاش نکنم گفت:
«در اثر تصادفی دانستم که خوردن چند پر یونجه شکمم را به وضع عجیبی که دیدهای متورم میکند شدت و ضعف این تورم مربوط به کم و زیاد خوردن یونجه و طبعا به اراده خود من است و هر وقت مصمم به این کار شدم چند پر یونجه از بین چمنها پیدا کرده و میخورم و مثل شب گذشته عدهای از اطبای تحصیلکرده را مَچَل میکنم»!
منبع: فریدون جمشیدی ، مجله خواندنیها، شماره پنجاهوچهارم، سهشنبه 8 اسفند 1329، صص 25 و 26.
ادامه دارد.....