سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-9

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/29 4:37 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-9

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت نهم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-9 
موضوع این قسمت :: 
 ( مدیر زندان به جبران یک سیلی بیست ظرف چلوکباب داد! ) 


 ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف... خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد!... در این هنگام... ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد!... نیم ساعت از این واقعه نگذشته... صدای حرف سرتیپ‌زاده شنیده شد... وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آن‌که داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمی‌خوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آن‌جا توقف کرد... چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آن‌ها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.»
 یکی از دوستان محترم، در مورد این یادداشت‌ها دو ایراد از من گرفت که هردو صحیح است ولی به شرطی که شخص تنها به خانه قاضی برود! می‌فرمایند: 
 1- چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را در یادداشت‌های خود ذکر نمی‌کنم؟ 
 2- چرا لااقل رعایت قدمت وقوع حوادث را نمی‌نمایم؟
 از این تذکر بسیار سپاس‌گزارم و چون تصور می‌کنم که بعضی از خوانندگان عزیز ما هم‌ چنین سوالاتی از نویسنده داشته باشند لذا به عرض این مختصر به جواب می‌پردازم ::

 بیشتر بخوانیم ::


 {( این‌که سوال می‌کنند، چرا تاریخ صحیح وقایع و حوادث را ذکر نمی‌کنم؛ به دلیل آن است که متاسفانه تاریخ صحیح آن‌ها را به خاطر ندارم! زیرا ثبت و ضبط تاریخ صحیح وقوع یک واقعه ملازمه دارد اول نداشتن وسیله این کار که بدبختانه با شرحی که در یادداشت‌های قبلی داده‌ام عموم محبوسین از داشتن هرگونه وسایل تحریر محروم بوده‌اند و دوم داشتن نیت استفاده از ثبت و ضبط تاریخ وقایع در آینده در صورتی که نویسنده به هیچ وجه فکر نمی‌کردم روزی موفق به نگارش این یادداشت‌ها شوم، بلکه فکر می‌کردم که اگر نظر به مقتضیاتی گرفتار سرنوشتی چون سرنوشت از بین رفتگان در زندان نگردم لااقل مثل همین آقای عبدالقدیر آزاد و امثال او به طور بلاتکلیف ده سال و بیش‌تر در زندان خواهم ماند و بالاخره با ابتلا به تیفوئید و تیفوس تلف خواهم شد و هیچ‌وقت برای کاری که امروز انجام می‌دهم فرصتی به دست نخواهم آورد تا محتاج ضبط تاریخ صحیح وقایع باشم اما چرا رعایت قدمت وقوع حوادث را نمی‌کنم؟ در این مورد باید خوانندگان عزیز را متوجه نمایم که نویسنده در موقع نگارش تدریجی این یادداشت‌ها گرفتار وضع غیر قابل تعریفی می‌شوم؛ وضع من در این هنگام مانند وضع کسی است که به تماشای فیلم سینمایی رفته باشد که آن فیلم از جزئیات حادثه زندگی چهارساله خود او و بیش از دویست نفر دیگر تهیه و تنظیم گردیده. اگر این فیلم طولانی را بخواهند مانند برق از نظر او بگذرانند و بعد، او را به تعریف و تشریح یکی از آن همه حوادث مختار کنند او چه خواهد کرد؟! قطعا اول حادثه‌ای را برای شما حکایت خواهد نمود که در موقع وقوع، اثر بیش‌تر و عمیق‌تری در روح و مغز او گذارده است و البته هر دفعه که تماشای این فیلم تکرار شود، انتخاب مطلب نیز به همین ترتیب تکرار می‌گردد، در این صورت من که به تدریج یادداشت‌های خود را می‌نویسم و در حقیقت هرچند روز یک دفعه آن هم برای کمتر از یک ساعت برای تنظیم یادداشتی، به تماشای این فیلم عجیب و طولانی می‌پردازم، چگونه می‌توانم در انتخاب مطالب رعایت قدمت حوادث را بکنم و به ترتیب وقوع آن‌ها توجه داشته باشم؟! گویا در یکی از یادداشت‌های قبل، از آقای سرتیپ‌زاده کارگشا نامی برده باشم. ایشان در سال 1315 سلطان (سروان) و مدیرِ زندان شهر یعنی زندان نوبنیاد (توقیف‌گاه) بوده‌اند. این جناب سلطانِ آن روز و جناب سرهنگِ امروز گویا از اهالی مشهد است. مردی شوخ و بذله‌گو و برخلاف بیش‌تر همکاران اداری خود، رؤف و مهربان است. وقتی اخلاق ملایم و شوخ این افسر را در زندان، با اخلاق خشن زیردستانش مقایسه می‌کردم واقعا متعجب می‌شدم و گاهی هم با خود می‌گفتم انتخاب این مرد «مردم‌دار» و «خوش‌گوشت» در رأس یک عده افسر «اخمو» و خشن و پاسبان‌های «بلمز» زندان باید از سیاست‌های شهربانی باشد که می‌خواهد اصول «کج‌دار و مریز» را رعایت کند. مثلا اخلاق و رفتار غیر قابل تحمل آژدان شیرمحمدخان، زندانی را از زندگی بیزار کند ولی اظهار لطف «بی‌خرج و بی‌مایه» سرتیپ‌زاده حتی زندانیان شرور را راضی و ساکت نگاه می‌دارد! یکی دو روز از انتقال من از زندان رشت به توقیف‌گاه می‌گذشت که سرتیپ‌زاده به بازرسی زندان آمد. وقتی مرا به او معرفی کردند و از اتهامم مستحضر شد سرتاپای مرا «وراندازی» کرده با لبخندی گفت: «غصه نخور، ان‌شاءالله به زودی مرخص می‌شوی. اگر هم نشدی ما میزبان بدی نیستیم ولی شرطش این است که تو هم میهمان سربه‌راهی باشی»! با آن‌که اداره سیاسی «هواخوری» را برای من ممنوع کرده بود همان روز مدیر زندان دستور داد روزی یک ربع ساعت دربِ سلولم را به قدر ده سانتی‌متر باز بگذارد. خوانندگان عزیز نمی‌دانند که باز گذاردن دربِ سلول برای این مدت کوتاه و با این «مقیاس» کم هم برای یک نفر زندانی مجرد چقدر ارزش دارد و همین‌طور نمی‌دانند صدور چنین دستوری قبل از کسب اجازه از اداره سیاسی آن روزه، چقدر شجاعت و شهامت می‌خواست! باری آن روز و روزهای بعد، از طرز گفتار و رفتار او با زندانیان دانستم که با مردی مردم‌آزار و مزاحم سر و کار ندارم... در کریدور ما جوانی به نام «نریمان» که نمی‌دانم این اسم نامِ اصلی یا نام مستعارش بود، سکونت داشت که بیش از مامورین زندان، خود او، دقت و توجه می‌کرد که علت بازداشتش به همه محبوسین مکتوم و پوشیده بماند. تا وقتی که با او در یک کریدور بودیم نه قیافه‌اش را توانستیم ببینیم و نه از جرمش مطلع شدیم! این آقای نریمان صوت بسیار دل‌کشی داشت و به قول موسیقی‌دان‌ها «شش‌دانگ» را کامل می‌خواند. از ادبیات و غزلیاتی که به مناسبت وقت انتخاب می‌کرد معلوم بود آدم نکته‌سنج و بااطلاعی است و از رموز موسیقی ایرانی و فرنگی نیز بهره کافی دارد. او گاهی که تحت تاثیر احساسات خود قرار می‌گرفت واقعا محشر می‌کرد! در شب‌های ماهتابی بهار که از پنجره کوچک سلول ما قسمت کوچکی از آسمان بزرگ صاف و پرستاره نمایان می‌شد و هوس آزادی در این وقت بیش از همه وقت در سرها شوری برپا کرده و خاطرات شیرین روزهای آزادی را زنده می‌کرد، نریمان دهان گرم خود را مقابل پنجره می‌گرفت و با صدای ملیح و آهنگ مهیجی گاه از سعدی و گاه از حافظ غزلیاتی می‌خواند. صدای او آن‌قدر لطیف و گیرا و روح‌پرور بود که افسران مسئول و پاسبان‌های محافظ هم نمی‌توانستند از آن صوت ملکوتی چشم بپوشند و او را از خواندن باز بدارند و با آن‌که برهم زدن سکوت و آرامش زندان به هر صورت و در هر وقت ممنوع بود مع‌هذا از او ممانعتی در خواندن به عمل نمی‌آمد و فقط وقتی که معلوم می‌شد دیگر او چیزی نخواهد خواند پاسبان درب سلولش را می‌کوفت و او را امر به سکوت می‌کرد! غروب یکی از روزها که هرکس گوشه سلول خود نشسته به گذشته و آینده خود فکر می‌کرد، ناگاه صدای شیرین نریمان بلند شد و با ملاحت زاید از وصف این یک بیت شعر را خواند: «تا ملک این است و چنین روزگار/ زین ده ویران دهمت صد هزار»! و بعد... خاموش شد! در این هنگام درب کریدور باز و چند نفر وارد شده و مستقیما به جانب اطاق نریمان رفتند. معلوم نیست بین نریمان و آن‌که متغیرانه و با صدای خفه با او گفت‌وگو می‌کرد و ما از لهجه‌اش دانستیم آقای سرتیپ‌زاده است، چه چیزهایی گذشت و چه حرف‌هایی زده شد که ناگاه صدای سیلی محکمی در کریدور پیچید و صدای آخ نریمان بلند شد! آیا چه باعث شد که مدیر خون‌سرد توقیف‌گاه بر خلاف رویه دایمی خود به گوش زندانی زد؟! خواندن آواز یا مفاد شعری که او خوانده است؟! نیم ساعت از این واقعه نگذشته باز صدای قفل و بعد صدای حرف سرتیپ‌زاده شنیده شد. این دفعه مطابق معمول خود به همه اطاق‌ها سرکشی و با هریک از محبوسی یکی دو دقیقه صحبت کرد. من موقع صحبت با او به خوبی استنباط کردم که حالش بسیار منقلب و ناراحت است! وقتی به اطاق نریمان رسید قبل از آن‌که داخل اطاق شود با خنده پرسید: «ها! نریمان... چته پسر؟ تو که آواز خواندن را به این خوبی بلدی چرا یک شعر حسابی نمی‌خوانی؟» بعد داخل اطاق او شده قریب ده دقیقه در آن‌جا توقف کرد و به طوری که معلوم بود از زندانیِ سیلی‌خورده دل‌جویی می‌کرده است. چون از اطاق خارج شد، جلوی دربِ آن بلند بلند به پاسبان گفت: «به کشیک آشپزخانه بگو ظهر فردا به کریدور 2 غذا ندهد تمام آن‌ها با پول من چلوکباب را میهمان نریمان هستند به شرطی که نریمان هم اشعار مزخرف نخواند.» فردا قریب بیست ظرف چلوکباب چرب از بازار به حساب سرتیپ‌زاده آورده بین زندانیان کریدور 2 تقسیم کردند و به این ترتیب زدن یک سیلی برای آقای سرتیپ‌زاده کارگشا به قیمت یکصدوپنجاه ریال آن روز تمام شد. معلوم نیست حالا هم ایشان از این قبیل کارهای پرسود و با منفعت می‌کنند یا خیر؟ )}

   منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاه‌ویکم، شنبه 28 بهمن 1329، صص 7 و 8.

 ادامه دارد.

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-8

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/28 7:8 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-8

 


  یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت هشتم
 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-8
 موضوع این قسمت ::
(( جوان بدبخت را به نیمکت بسته... شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند )) 
 انتهای حیاط... یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده می‌شدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا... عرق سراسر بدنم را فرا گرفت...! صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریض‌خانه رانده می‌شد مرا متوجه آن قسمت کرد... کشان‌کشان او را به طرف بساط شیطانی پیش می‌آوردند... از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی... چنان سست و بی‌حال شده بودم که پلک‌های چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند.  وقتی رئیس دایره اطلاعات شهربانی رشت که شخصا مرا تا اطاق رئیس زندان بدرقه می‌کرد به او گفت: «دیگر سری تکمیل شد»، دانستم که تنها نیستم! اطلاع به این مطلب بیش‌تر نگرانم نمود، زیرا حدس زدم باید موضوع قابل توجهی باشد که عده‌ای بازداشت و تحت تعقیب قرار گرفته‌اند. بیشتر بخوانیم :: {( اولین شب زندان را به چنان صعوبت و دشواری سپری و به روز رسانیدم که شرحش اکنون به کلی برای من غیرمقدور است و چون مدت‌ها بود که از شهر رشت دور و در قصبات دوردست زندگی می‌نمودم لذا نه شنیده و نه می‌توانستم حدس بزنم که عده بازداشت‌شده از چه طبقه مردمی هستند و چطور من که نفر آخر این «سری» نامیده شده بودم، ندانسته و غایبانه «عضو افتخاری» آن شده‌ام! طرز رفتار پاسبان‌های محافظ زندان که بدون استثنا همه مرا می‌شناختند و در اثر شغل اداری گاه به گاه با من تماس داشتند در همان ساعات اولیه ورود به زندان مرا متوجه وخامت وضع من نمود و به خوبی استنباط کردم که آن‌ها سخت از من گوشه می‌گیرند و همدیگر را از مواجهه با من برحذر می‌دارند! در قیافه بعضی از آن‌ها به قدری عصبانیت و بغض و کینه نسبت به خود مشاهده می‌کردم که به راستی میل داشتم دیوانه‌وار فریاد کشیده سبب این همه عداوت بی‌جهت را از آن‌ها استعلام نمایم! لکن نگاه آن‌ها به قدری تند و زننده و حقارت‌آمیز بود که قدرت تکلم را از من سلب می‌کرد. البته بعدها فهمیدم که تلقین اولیای شهربانی رشت و دادن نسبت‌های ناروا، حس بدبینی‌ این اشخاص بی‌اطلاع را بر علیه من و دیگر متهمین سیاسی تحریک نموده بود! باری با آن‌که به من وعده داده بودند که در اولین ساعت روز بعد، به وضعیتم رسیدگی و تکلیفم را معین کنند، مع‌هذا نه فردا و نه تا هشت روز بعد از شب کذایی، کسی به سراغم نیامد و رفتار پاسبان‌ها هم روز به روز زننده‌تر شده و کار به جایی رسید که حتی به سوالات عادی و جزئی من هم جوابی نمی‌دادند! در آن وقت آقای یاور شاپور مختاری (که گویا اکنون به درجه سرتیپی ارتقا یافته‌اند) رئیس شهربانی رشت بود و با آن‌که هر روز از مقابل اطاقم گذشته و به اطاق افسر نگهبان رفت و آمد می‌کرد و با من هم مختصر آشنایی داشت با این ترتیب هر وقت تقاضای یک دقیقه توقف و خواهش استماع اظهاراتم را می‌کردم به تندی پاسخ می‌داد: «کار شما با دایره اطلاعات است به رئیس آن دایره اظهارات خود را خود را بکنید.» رئیس دایره نام‌برده را که مردی سفاک و بی‌رحم... بود همه گیلانی‌ها می‌شناسند و چون سال‌هاست که مرده و من هم طبق مَثَل معروف «لگد به مرده زدن را خلاف جوانمردی می‌دانم» لذا از ذکر نام و فجایع او خودداری می‌کنم. به رئیس شهربانی در جمله کوتاهی حالی کردم که رئیس اطلاعاتش اگر تا ظهر روز نهم حبسم مرا احضار نکند و جرمم را به من نگوید، با امتناع از خوردن غذا خود را تلف خواهم کرد! اثر این گفته در قیافه رئیس شهربانی چنان عجیب و غیرمنتظره بود که واقعا موجب پریشانی و ناراحتی من شد. او که یک قدم به طرف پله‌ها برداشته بود، ناگهان بازایستاد، نگاهی سخت به سراپای من انداخته با تمسخر گفت: «بله..؟ مرا به نخوردن غذا تهدید می‌کنی؟» بعد به رئیس زندان خطاب کرده دستور داد: «در دفتر وقایع بنویس که این زندانی مرا به آخرین حربه کمونیست‌ها تهدید نموده است. مراتب را به رئیس اطلاعات هم بگو..»! (در اداره سیاسی شهربانی کل سرهنگ سیف رئیس وقت آن اداره همین جمله را که در زندان رشت شنیده بودم تکرار کرد و معلوم شد فقط کمونیست‌ها در زندان «اعلام گرسنگی» می‌کنند) وقتی اطاق خلوت شد به گوشه سلول خود پناه برده و به آن‌چه که گذشته بود فکر کردم و چون در خلال اظهارات رئیس شهربانی رشت اشاره به اتهام من شده بود سخت ناراحت شدم. تا پاسی از شب گذشته با افکار خسته‌کننده دست به گریبان بودم که افسر کشیک آمده و دستور داد که برای خروج از زندان خود را آماده کنم! چون به محوطه اداری شهربانی وارد شدیم، فقط دو اطاق از تمام ساختمان با لامپ ضعیفی روشن و بقیه غرق در تاریکی بود. از اطاق اولی که خالی بود گذشته داخل اطاق دوم شدیم! آقای... رئیس دایره اطلاعات با لبخندی که ظاهرا ناشی از تاثر بود مرا استقبال و دستش را به سویم دراز کرد. عکس‌العملی در قبال این تعارف مزورانه او ظاهر نکردم و مستقیما به طرف صندلی که کنار میزش بود رفته و نشستم. جزئیات صحبت‌های آن شب من و این مرد متفرعن بی‌سواد و عامی را در نظر ندارم و فقط به یاد دارم که نزدیک نیمه‌شب از پشت میز برخاست و چون فهمیدم که قصد خروج دارد تکلیف نهایی خود را از او خواستار شدم، بدون آن‌که به آن جوابی بدهد از جای کاغذی مقابل خود، حکم انتظار خدمتم را که از اداره متبوعه من صادر شده بود بیرون کشیده و در برابرم گذاشت! گیج و خواب‌آلود، با نظر سطحی آن را خواندم. دلیل و علت انتظار خدمتم همان دلیل و علت مبتذل «مقتضیات اداری» بود! نمی‌دانستم با این حکم چه باید بکنم و نگاهی به آقای... نمودم. قلم را در دوات فرو برده به دستم داد و گفت: «امشب فقط شما را خواستم که این حکم را رویت کنید ان‌شاءالله دو سه روز دیگر که کارهایم تا حدی سبک شد باز شما را خواهم خواست»! ذیل صفحه را امضا کردم و تعجب‌آور آن‌که امضایی که زیر حکم مزبور کردم امضای دوران تحصیلی من بود که نمی‌دانم چگونه بعد از هشت سال که آن را ترک و امضای دیگری انتخاب نموده بودم به خاطرم رسید! با او از اطاق خارج شدم و در آخرین پله ساختمان به افسر نگهبان و یک پاسبان که در انتظار من بودند ملحق شدم. منتظر بودم که به طرف زندان رهنمایی‌ام کند لکن متعجبانه متوجه شدم مرا به دنبال آقای رئیس اطلاعات، به سوی حیاط‌خلوت مریض‌خانه می‌برند! وقتی از درب کوچک چوبی عبور و داخل حیاط مزبور شدیم، با نگرانی فراوان به اطراف خود نظری انداختم. قبلا از آن‌چه که در زیر یکی از تیرهای چراغ برق انتهای حیاط دیدم چیزی نفهمیدم. در آن‌جا یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده می‌شدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا (که تا ساعتی قبل برف می‌باریده و مقداری بر سطح زمین دیده می‌شد) مع‌هذا عرق سراسر بدنم را فرا گرفته و چون شخصی که در جوار فر آشپزی قرار گرفته باشد، داغ و گرم بودم! رئیس اطلاعات که تا آن وقت با شعف مشغول تماشای من بود به مدیر محبس گفت: «پس کو؟» قبل از آن‌که او جوابی بدهد صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریض‌خانه رانده می‌شد مرا متوجه آن قسمت کرد... او گویا با دیدن تخته و شلاق چگونگی را دانسته بود زیرا قدرت حرکت از او سلب شده و ناچار کشان‌کشان او را به طرف بساط شیطانی پیش می‌آوردند. او جوانی بود بسیار لاغر و «مردنی» کت نازکی به تن داشت و از شدت ترس و سرما صدای دندان‌هایش شنیده می‌شد، سخت می‌گریست و استرحام می‌نمود. از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی که صحت آن را با شرافت خود تضمین می‌کنم، چنان سست و بی‌حال شده بودم که پلک‌های چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاق‌های سیمی را به پشت و کفل او می‌نواختند. او فریاد می‌کرد، استغاثه می‌نمود می‌گفت: «آقای رئیس تصدقت می‌روم، من که همه چیز را گفته‌ام به امیرالمومنین دیگر چیزی ندارم که بگویم، دیگر چه می‌خواهید بگویم، بفرمایید، به چشم می‌گویم، می‌گویم.» نمی‌دانم با چه حال و تا چه وقت من ناظر این صحنه وحشتناک، که نماینده درجه قساوت قلب یک فرد پست و خودسر بوده و یقین شما خوانندگان عزیز را هم متاثر کرده است، بوده‌ام؟ وقتی مرا به سلول خود رجعت دادند خسته و کوفته، با افکاری سخت متشنج روی پتو (که تنها بستر خواب من بود) افتادم و از تمام حوادث چندساعته و گفت و شنود، بیش از همه صدای ضجه زندانی مضروب و نصایح مشفقانه (!) افسر کشیک در گوشم باقی مانده بود که در بین راه مریض‌خانه تا سلولم مرتب‌ با دل‌سوزی ظاهری می‌گفت: «بله... بله آقا... باید حقیقت را اقرار کرد و الا ناچارند از آدم این‌طور اقرار بگیرند...» )}
 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاهم، سه‌شنبه 24 بهمن 1329، صص 6 و 7.
ادامه دارد.

 


یادداشتهای یک زندانی سیاسی-7

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/25 12:27 عصر

 

یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت هفتم

 

 یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی

 

موضوع این قسمت ::

( بگومگوی دکتر ارانی با رئیس زندان قصر )

 

نیرومند [رئیس زندان قصر] فریاد می‌کرد: «ارانی!... من نمی‌توانم به تو اجازه بدهم در این‌جا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی... سپرده‌ام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!»... دکتر ارانی... قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! ... می‌خواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آن‌طور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.»... نیرومند... بعد از چند ثانیه تفکر با خون‌سردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد».  روزی که ده نفر از عده 53 نفر را از زندان شهر به «قصر» انتقال دادند، ما پشت میله‌های کریدور 7 با ولع خاصی آن‌ها را تماشا می‌کردیم. پیشه‌وری وقتی کله آقای خلیل ملکی را دید نگاهی به اطراف کرده و چون از عدم حضور آقای عبدالقدیر آزاد (که پیشه‌وری از او خیلی حساب می‌برد) مطمئن شد، با اشاره به سر ایشان به ما گفت: «این آقا هم نتوانست رکورد آزاد را بشکند و آزاد با امتیاز هم شده باشد باز قهرمانی خود را همچنان حفظ کرده است»! از این حرف پیشه‌وری همه ما خندیدیم.

 

بیشتر بخوانیم ::

 

ح{( این عده را در کریدور 9 که حیاط مستقلی از خود نداشت منزل دادند و چون سر و صدی آن‌ها برای گردش و هواخوری بلند شده بود مقرر گردید بعد از ساعت پنج بعدازظهر روزها که کارخانه نجاری زندان تعطیل و کارگران هریک به کریدورهای خود می‌رفتند، آقایان را برای گردش به حیاط کارخانه ببرند. حیاط مزبور پشت کریدور 7 و موازی اطاق‌های سمت چپ بود و ما می‌توانستیم با استفاده از تخت‌خواب‌های سفری خود، از طریق پنجره کوچکی با آقایان آشنا شده و صحبت کنیم. با اولین نفری که نویسنده موفق به صحبت شد آقای فریدون منو بود که سابقه آشنایی ما از دبستان شروع شده و موقعی که در زندان رشت به انتظار سرنوشت خود زندانی بودم، ایشان که سمت دادیاری دادسرای شهرستان را داشتند برای بازرسی به زندان آمده و متاسفانه چون زور شهربانی وقت به تمام مقامات قضایی می‌چربید به ایشان اجازه سرکشی به اطاق‌های محبوسین سیاسی را ندادند و فقط از پشت پنجره کوتاه اطاق توانستم قیافه همیشه متبسم ایشان را ببینم. چند ماه بعد، خود آقای منو هم به روز نویسنده افتاده و ضمن 53 نفر بازداشت شدند! در برخورد اولیه، از احتیاطات ایشان دانستم که خیانت دوستان و به چاه انداختن او، این جوان رؤف و مهربان را به همه کس ظنین کرده و من نخواهم توانست از چگونگی کشف عده 53 و حقایق امر از ایشان کسب اطلاعی کنم، و چون آشنای دیگری بین آقایان نداشتم به انتظار فرصت مناسبی ماندم و دیگر چون بعضی از رفقای عجول، ساعت‌ها در پشت پنجره آویزان نمانده و جوانانی را که به علت توقف چندماهه در سلول‌های مجرد شهر خسته و فرسوده شده بودند با سوالات پی‌درپی بی‌جا خسته نمی‌کردم. انتقال تمام این عده از زندان شهر به قصر به تدریج انجام می‌گرفت و بعد از چهار پنج روز که تمام آن‌ها به قصر منتقل شدند، زندان ناچار شد در تعیین جا برای آن‌ها تصمیم نهایی خود را اتخاذ کند. چون از یک طرف تحقیقات از هر 53 نفر در اداره سیاسی شهربانی خاتمه یافته و دیگر بیم «تبانی» نمی‌رفت و از طرف دیگر عدم ارتباط آن‌ها با محبوسین قدیمی برای پلیس روشن شده بود لذا در تماس و معاشرت آن‌ها با (ما) مانعی ندیده و روزی بیست‌وسه نفر از آن‌ها من‌جمله «حبیب‌اللهی» برادر جوان و ناکام دانشمند گرام آقای ذبیح‌الله منصوری را که من از این جوان خاطراتی دارم که در یادداشت‌های بعد خواهم نوشت، به کریدور 7 آوردند. چون مرحوم دکتر ارانی، در تقسیم زندانیان، به کریدور 2 برده شده بود، موجبات تاسف محبوسین تدعی کریدور 7 که علاقه‌مند به ملاقات آن مرحوم بودند فراهم گردیده و هریک به وسیله‌ای متشبث می‌شدیم تا به بهانه رفتن به مریض‌خانه قصر که جنب کریدور 2 بود دکتر را ملاقات کنیم. سه روز بعد از جابجا شدن آقایان، از آمدن دکترِ دندان استفاده کردم و به معیت پاسبان ظاهرا برای مداوای دندان و واقعا به عزم دیدار مرحوم ارانی به مریض‌خانه رفتم. وقتی از مقابل کریدور 2 عبور کرده به راه‌روی مریض‌خانه داخل شدم، به یکی از دسته «رشتی‌ها» که عادتاً در زندان «هم‌جرم» نامیده می‌شوند برخوردم، از او پرسیدم که «دکتر ارانی را کجا و چطور می‌شود دید؟» نگاهی به پاسبان همراه من کرده، آهسته گفت: «حالا در اطاق دندان‌سازیست با یاور نیرومند صحبت می‌کند» چون دانستم یاور نیرومند در مریض‌خانه است از ملاقات با ارانی مایوس شده جلوی درب اطاق دندان‌سازی مثل دیگران به انتظار نوبت خود توقف کردم. زندانیان همه ساکت و به صدای عربده نیرومند و یاور گوش می‌دادند او در این وقت فریاد می‌کرد: «ارانی! این‌جا زندان است، فهمیدی؟ زندان هم مقررات خاصی دارد! من نمی‌توانم به تو اجازه بدهم در این‌جا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی (این موضوع مسبوق به سابقه‌ای است که بعدا عرض می‌شود) سپرده‌ام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!» درب اطاق دندان‌سازی روی پاشنه چرخید، یاور نیرومند که به عزم خروج قدم اول را برداشته بود ناگاه در اثر صدای خنده خفه مخاطب خود متوقف شد. من آناً جا را تغییر و خود را در صف اول زندانیان قرار داده، به درون اطاق گردن کشیده و برای اولین دفعه دکتر ارانی را دیدم. از شدت عصبانیت رنگش سخت پریده بود و اثر خنده تلخش هنوز در گوشه لب‌ها دیده می‌شد. چون یاور نیرومند را متوجه خود دید، قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! شما در زندان امثال شما در خارج از زندان، مالک‌الرقاب و اختیاردار جان و مال و ناموس مردم هستید! شما به جای دویست یا دو هزار ضربه شلاق، می‌توانید دستور شقه کردن مرا هم بدهید! اما می‌خواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آن‌طور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.» نیرومند برای این اظهارات معنی‌دار و پرمغز دکتر ارانی، فورا جوابی نیافت و از حرکتی که به شلاق ظریف خود می‌داد معلوم بود در اجرای تصمیمی درباره ارانی گرفتار تردید شده است. با عصبانیت و صورتی برافروخته لحظه‌ای سراپای مرحوم ارانی را نگریسته و لحظه‌ای هم به مدیر داخلی زندان که در دو قدم فاصله به حال احترام ایستاده بود، خیره شده و بعد از چند ثانیه تفکر با خون‌سردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد ». )}

 

 

 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌ونهم، شنبه 21 بهمن 1329، صص 10 و 11. 

 

 

ادامه دارد.....


یادداشتهای یک زندانی سیاسی-6

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/23 8:5 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-6

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت ششم-6



 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی ) 


 موضوع این قسمت :




تیرباران جهانسوز، مترجمِ و نویسنده ایران ، به جرم واهی و اثبات نشده؟!

 ( شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخ‌الدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بوده‌اند، بازداشت کرده‌اند... [محسن جهانسوز مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر جزو این عده بود] شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آن‌ها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بی‌خواب می‌شوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شب‌ها به روز آورده‌ام من‌جمله شب اعدام جهانسوز! محکوم را ساعت 5 و سی دقیقه بعد از نیمه‌شب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی می‌گفت: «بدبخت خواب‌آلود، وقتی دست‌ها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!»... وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!
روزی از زندانیانی که برای تحقیق به شهر آورده و بعد از انجام تحقیقات تا فراهم شدن وسیله جهت عودت به زندان قصر آن‌ها را ساعتی در توقیف‌گاه موقت نگه داشته بودند، شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخ‌الدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بوده‌اند، بازداشت کرده‌اند. )


بیشتر بخوانیم ::

 {[[[ انعکاس این خبر ناگهانی و خبرهای یک کلاغ و چهل‌ کلاغیِ روزهای بعد در کریدور سیاسی زندان قصر واقعا ولوله عجیبی انداخت؛ هرکس این خبر را طوری تعبیر و تفسیر می‌کرد و راجع به آن اظهار عقیده می‌نمود. آقای عباس نراقی که در جعل اخبار در زندان شهرت زیادی کسب کرده و به «تایمز لندن» معروف شده بود، سخت دست و پا می‌کرد که خبر کوچک تازه‌ای دست آورده بعد با رنگ‌آمیزی جالب توجه انتشار دهد! زندانیان متعصب جوان بدون آن‌که از چگونگی واقعه و حقیقت موضوع مطلع باشند، با تبختر به مخالفین خود می‌گفتند: «دیدید که دنیا خالی از حجت نیست؟ حالا متوجه شدید که دوستان در بیرون بیکار ننشسته‌اند؟» ولی محبوسین دنیادیده و معمر که اغلب آن‌ها با رئیس یا لااقل با یکی از افسران کشیک زندان رابطه نزدیک داشته و تا حدی از علت بازداشت این عده مطلع بودند، از اظهار هرگونه نظری امتناع و خودداری نموده و تنها به ذکر «نباید این‌طورها باشد» قناعت می‌نمودند. دوستان عجول، بدون آن‌که منتظر باشند که حقیقت واقعه برای آن‌ها روشن شود و از شدت تعصب مایل نبودند که بازداشت این جمعیت مجهول را [جز] خبر «اختناق یک نهضت آزادی‌خواهی» چیز دیگری بدانند لذا چند نفری را که در اظهار نظر تامل داشته و نمی‌خواستند قبل از روشن شدن موضوع به صرف شایعات مختلف گفتار این جوانان متعصب را تصدیق کنند، به باد استهزا گرفته و حتی شروع به اهانت آنان کردند و به دو سه نفر نیز نسبت «جاسوس زندان» را دادند و آن‌ها را از طرف زندان مامور «انصراف افکار زندانیان از حقیقت واقعه» معرفی نمودند! باید دانست در زندان و در بین زندانیان، اعم از محبوسین عادی یا سیاسی، جاسوسان زندان و آن‌هایی که به این عنوان معرفی و شناخته شده باشند، بسیار منفورند و به راستی هیچ دشنام و ناسزایی در آن محیط به حق یا به ناحق زشت‌تر و غیرقابل تحمل‌تر از «جاسوس زندان» نیست! تهمت جاسوسی یکی از این محبوسین را به قدری عصبانی و ناراحت کرد که به منظور انتقام و به قول خودش «برای خالی کردن بادِ فیس و افاده بچه‌ها» حقیقت تلخی را غفلتا ابراز کرد و واقعا دماغ دوستان را سخت سوزاند. این شخص در حضور عده‌ای از رفقا با لهجه شیرین کردی به ارداشس آوانسیان گفت: «پسر جان، خیلی بخوش، این‌ها را که گرفتند جرم‌شان فاشیستی است نه...». همه زندانیان اعم از مخالفین و موافقین یکه خوردند. زیرا پیش‌بینی هر جرمی برای این بازداشت‌شده‌های ناشناس شده بود جز جرم فاشیتسی و اتهام به تشکیل حزب فاشیست ایران! رفقا دسته دسته در این طرف و آن طرف حیاط کریدور اجتماع کرده، در اطراف این خبر غیرمنتظره به بحث و گفت‌وگو پرداختند. بعضی‌ها معتقد بودند که چون از [محسن] جهانسوز در بین این عده نامی برده شده و این شخص مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر است، پس این اظهار صد درصد صحیح است ولی باز رفقای جوان روی عقیده قبلی خود سخت پافشاری می‌کردند و نمی‌خواستند به وجود یا امکان وجود نهضتی جز نهضت مورد نظر خود اعتراف کنند... روزی که عده‌ای از محبوسین کریدور 8 را که در آن اوقات مرکب از چند نفر از سران بختیاری و عده‌ای مختلس بود، جابجا کرده چند نفر را به مریض‌خانه قصر و چند نفر را در کریدورهای دیگر جا دادند، آقایان «اعضای حزب فاشیست ایران» را از زندان شهر به قصر آورده و به استثنای جهانسوز و سه نفر دیگر که محکوم به اعدام شده بودند، در این کریدور زندانی نمودند و به قراری که شایع بود محکومین به اعدام را به سلول مجردی که مرحوم تیمورتاش هم چند روز در آن بیتوته نموده بود، منتقل کردند. روزهای اول، جداً از ملاقات آن‌ها با زندانیان کریدور 7 ممانعت می‌شد و از این لحاظ آقای عباس نراقی را که تشنه تحصیل اخبار تازه بود سخت معذب و ناراحت نموده بودند تا این‌که این ممنوعیت، به طور غیرمنتظره با پیش‌آمد مضحک زیر برطرف شد: دکتر یزدی از پشت درب آهنی کریدور 7 با یکی از این آقایان تازه‌وارد که پشت میله‌های آهنی کریدور 8 ایستاده بود صحبت می‌کرد که غفلتا یاور نیرومند سر رسید. از مشاهده این وضعیت به قدری برافروخته و عصبانی شد که دستور داد فورا پاس هردو کریدور و کلیددارها را توقیف کنند و با صدای آمرانه به نایب حاجی‌خان افسرنگهبان؛ با اشاره به طرف دکتر یزدی گفت: «از این دکتر هم تحقیق کنید که چه حرف‌هایی با هم میزده‌اند.» برای ما یقین این بود که مثل اغلب اوقات دکتر یزدی با اظهار لطیفه‌ای، این گناه غیر قابل عفو را «مالیده» خواهد کرد، ولی این دفعه نتیجه شیرین‌تر و خوشمزه‌تر بود زیرا فورا دکتر یزدی با خنده بلند معمولی خود گفت: «آقای نیرومند، ما چه حرفی داریم که با هم بزنیم؟ شما مرا به جرم کمونیستی و او را به جرم فاشیستی حبس کرده‌اید. کمونیست با فاشیست جز فحش و ناسزا حرف دیگری ندارند که بزنند!» جواب به قدری مناسب و بجا بود که نه تنها ما زندانیان را به شدت به خنده انداخت بلکه خود نیرومند رئیس زندان با تمام خشونتش و همه افسران و پاسبان‌های همراهش نیز بی‌اختیار قاه‌قاه خندیدند! از فردا نه فقط ملاقات ما با آن‌ها بلامانع شد بلکه آن‌ها را آزاد گذاشتند که برای گردش به حیاط باصفای کریدور 7 بیایند. دو روز بعد به وسیله مرحوم خان باباخان اسعد مطلع شدیم که جهانسوز فردا اعدام می‌شود و در تعقیب این اطلاع خبر عجیبی که نویسنده صحت آن را تضمین نمی‌کند به این شرح شایع شد: وقتی گزارش نهایی راجع به فاشیست‌ها از شهربانی به عرض شاه (شاه فقید [رضاشاه]) رسید چون مفاد آن با راپرتی که از طرف جاسوسان ستاد (که خیلی مورد اعتماد شاه بودند) تقدیم شده بود، مغایرت داشته و ستاد موضوع این عده را درخور آن همه اهمیتی که شهربانی به آن داده بود نمی‌دانست، شاه بسیار عصبانی شده رئیس شهربانی را احضار و گفت: «این‌ها چیست که نوشته‌ای؟ تو نتوانسته‌ای ریشه کار را بدانی کجاست! برو ببین این‌ها را چه کسانی اغفال کرده‌اند و مبدأ توطئه چه جایی است! تمام‌شان را مرخص کن فقط برای تنبیه دانشجویان نظام یک نفرشان را به سختی تنبیه کنید...» بین چهار نفر محکوم به اعدام قرار شد جهانسوز مشمول فرمایشات ملوکانه و تنبیه شود! با آن‌که طبق پرونده متشکله و اطلاعاتی که نویسنده در نتیجه تماس با این آقایان در زندان تحصیل نموده‌ام اشخاصی بین این عده بوده‌اند که در همان جمعیت بی‌نام و نشان و حزب خیالی بیش از جهانسوز فعالیت می‌کرده‌اند باید دید چرا قرعه تنبیه به نام جهانسوز درآمد؟ من این مشکل خود را آناً با مرحوم خان باباخان اسعد به میان گذاشتم. آن مرد وارسته و صوفی‌منش خندیده جواب داد: «این مطالب خیلی ساده و روشن است، مگر نه آن است که جرم آن‌ها را تشکیل حزبی به نام حزب فاشیست قلمداد کرده‌اند، در این صورت در بین این عده بیچاره چه کسی را بیش‌تر و بهتر از جهانسوز، مترجم کتاب هیتلر، می‌توانستند طرفدار این فکر و موسس حزب خیالی فاشیست معرفی کنند که مورد قبول مردم باشد؟! وقتی فاشیست بودن جهانسوز در اذهان مسلم شد چه بهتر که از فرصت استفاده کرده او را به اعدام تنبیه کنند تا فردا برای تنبیه کمونیست‌ها ایرادی باقی نماند و همسایه شمالی را خیلی عصبانی نکند!» شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آن‌ها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بی‌خواب می‌شوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شب‌ها به روز آورده‌ام من‌جمله شب اعدام جهانسوز! محکوم را ساعت 5 و سی دقیقه بعد از نیمه‌شب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی می‌گفت: «بدبخت خواب‌آلود، وقتی دست‌ها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!» ظهر روز اعدام آژدان شیرمحمدخان برای سردار رشید اردلان تعریف می‌کرد: «وقتی خواستند چشم جوانک را ببندند، خواهش کرد دستش را باز کنند تا کت تازه و نوی خود را درآورده و به کسی ببخشد! او به افسر مامور اعدام می‌گفت: جناب سروان این کت حالا سوراخ سوراخ خواهد شد او را درآورید و به یک زندانی مستحق بدهید! ولی افسر مزبور به علت عدم امکان تاخیر در اجرای حکم، عذر خواست! وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!» صحت اظهارات آژدان را جناب سردار رشید اردلان شخصا ضمانت می‌کردند. ]]]}


منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌وهشتم، سه‌شنبه 17 بهمن 1329، صص 5 و 6.


ادامه دارد........

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-5

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/21 5:19 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-5

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت پنجم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-5 موضوع این قسمت :
{{{{((( فرخی [یزدی] مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! )))}}}}
فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید... عصر این روز گردگیری شیشه‌ها... نشان می‌داد رئیس زندان یا شخص عالی‌رتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد... در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد... بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یک‌دفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعره‌زنان می‌گفت: «من می‌خواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمی‌دهید، من می‌خواهم بمیرم شما نمی‌گذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان... جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید...» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آن‌قدر عجله و پافشاری نمی‌کرد. در زندان قصر، روز به روز فرخی عصبانی‌تر و شکسته‌تر و در عین حال مبارزتر می‌شد. محدودیت‌هایی که برای او قائل می‌شدند این مرد احساساتی را سخت ناراحت و معذب کرده بود. بیشتر بخوانیم :: ((({{{{ اگر فرخی زودتر از ساعات معمولی در شب می‌خوابید، پاسبان محافظ کریدور به داخل سلولش رفته او را بیدار می‌کرد و اگر از ساعت مقرر دیرتر به رختخواب می‌رفت باز به آن مرحوم یادآور می‌شد که باید بخوابد. فرخی تخته‌نرد را بسیار بد بازی می‌کرد ولی پشتکار عجیبی در این بازی داشت و ساعت‌ها اگر به این بازی اشتغال می‌یافت احساس خستگی نمی‌کرد، مرتب می‌باخت و وقتی هم که تصادفا شانس برد داشت پاسبانان سر می‌رسیدند و کاسه کوزه را جمع می‌کردند، مهره‌ها را در دستمالی پیچیده به دفتر زندان می‌بردند! فرخی که در اواخر حبسش بسیار بدبین شده بود، در چنین مواقعی با عصبانیت می‌گفت : «آمدن پاسبان تصادفی نبود، آن‌ها حتی نمی‌خواهند من یک دقیقه فارغ و مشغول باشم. آن‌ها می‌خواهند با تنهایی و غصه و عصبانیت مرا بکشند ولی من به شدت با مرگی که پلیس برای من مقدر داشته است مبارزه خواهم کرد.» تبعیض زندان درباره بعضی از زندانیان من‌جمله آقای سلمان اسدی و شخص دیگری به نام «رشیدی» در کریدور 2 برای مردی چون فرخی سخت و ناگوار می‌آمد و همان تبعیضات بود که فرخی را به اخذ تصمیمی وادار نمود که نویسنده قبل از همه از آن مطلع می‌شد، به این ترتیب ؛ فرخی به میوه علاقه فراوانی داشت. عصر روز سه‌شنبه‌ای (این روز، روز ملاقات زندانیان سیاسی بود) مقداری میوه از آن‌چه بستگانم برایم آورده بودند در پاکتی گذاشته به اطاق مرحوم فرخی رفتم. او با حال بسیار بد و خاطری مضطرب و پریشان با روب‌دوشامبر معروف خود، که روزی هم با همان روب‌دوشامبر به علتِ نداشتن لباس به اداره سیاسی شهربانی برای تحقیق برده شده بود، روی تخت‌خواب خود دراز کشیده و سقف کوتاه سلول را نگاه می‌کرد. وقتی با کوبیدن انگشت به در وارد سلول شدم با لبخند بسیار محزون مرا استقبال کرد، از جا برخاست و در کنار خود جایم داد. پاکتِ مملو از میوه را زیر تخت‌خوابش گذاشتم و منتظر ماندم که آن مرحوم خود آغاز صحبت کند. بعد از لحظه‌ای ناگهان از من پرسید: «راستی، فلانی، این آقای رشیدی را که مقابل اطاق من و جنب اطاق اسدی حبس است می‌دانی کیست و جرمش چیست؟» من خوشحال از آن‌که سرِ صحبت باز شد، گفتم: «خیر، نه من و نه هیچ‌یک از بچه‌ها از او چیزی نمی‌دانند!» خندیده گفت: «اصرار نداشته باش بدانی از کجا دانسته‌ام، همین‌قدر می‌گویم که او کارمند سفارت انگلیس بود، از او عدم رضایتی داشتند برای تنبیه او را زندانی کرده‌اند و این‌که می‌بینی صبح زود شیر گرم از شهر برای او می‌آورند علتش این است ک انگلیسی‌ها می‌خواهند به ما بفهمانند که حتی مغضوبین خود را فراموش نمی‌کنیم!؟ آری این برای تطمیع ماست.» مدتی از این‌جا و آن‌جا صحبت شد آن مرحوم گله‌ها کرد، دردِ دل‌ها گفت که ان‌شاءالله به وقت خود ضمن این یادداشت‌ها به نظر خوانندگان عزیز خواهد رسید. چون دیدم بسیار متاثر و ناراحت و نیازمند استراحت است به قصد خداحافظی برخاستم. دستم را گرفت و پرسید: «این پاکت چیست؟» چون جواب مرا شنید متاثرانه لبخندی زد و گفت: «از این ساعت تصمیم به اعلام گرسنگی گرفته‌ام و دیگر تا وقتی بمیرم چیزی نخواهم خورد! خواهش دارم این میوه‌ها را از طرف من به الکسی بده»! گفته این مرد چنان محکم و مصممانه بود که جوابی برای آن پیدا نکردم. پاکت را برداشته از سلولش خارج شدم. ساعت نزدیک به شش عصر بود و غذای شام زندانیان را آورده بودند. تعجب نکنید که در ساعت شش شام زندانی آماده باشد، ‌زیرا آوردن ناهار و شام از آشپزخانه زندان مقید به مقرراتی نبود انتخاب این اوقات مربوط به تصمیم آشپز و حاضر بودن غذا بود. بسا اتفاق می‌افتاد که در ساعت یازده صبح ناهار و ده شب شام می‌دادند یا در ساعت چهار بعدازظهر ناهار و ساعت شش بعدازظهر شام می‌آوردند. شام آن شب فرخی نیمروی تخم‌مرغ بود وقتی پاسبان ظرف نیمرو را به اطاق فرخی برد میل کردم بمانم و بدانم که فرخی با آن غذا چه خواهد کرد. چند دقیقه بعد پاسبان خارج شد یک لحظه بعد هم فرخی نیمرو را بدون آن‌که از آن چیزی کم شده باشد عیان پشت درب اطاق گذاشته و درب را به شدت جفت کرد. فرخی اعلان گرسنگی کرد! این جمله دهن‌به‌دهن تکرار می‌شد و پس از چند ثانیه همه فهمیدند که فرخی اعتصاب غذا کرده است. به این مرد، علاقه خاصی داشتم و این علاقه به هیچ وجه مربوط به ایده سیاسی او نبود بلکه چون او را مردی ادیب و شاعری کم‌نظیر و فردی بسیار متهور و بی‌باک شناخته بودم از اول محبت بسیاری در دل داشتم. تا نیمه شب ناراحت در بستر غلطیدم و بالاخره بدون اراده از بستر بیرون آمده از اطاق خود خارج و به طرف سلول آن مرحوم رفتم، فرخی تخت‌خواب خود را پشت درب اطاق گذاشته، راحت و بی‌خیال خفته بود لحظه‌ای با احترام به این مرد متهور و جسور خیره شدم و چون عزم مراجعت کردم ناگاه چشمم به گربه سیاهی که می‌گفتند یکی از بستگان آقای سلمان اسدی برای سرگرمی او آورده بود، افتاد که با ولع خاصی مشغول خوردن نیمروی فرخی بود! بر خلاف انتظار زندانیان که تصور می‌کردند زندان عمل فرخی را چند روزی ندیده خواهد گرفت، از فردای آن شب به ترتیب پاسبان، سرپاسبان، دکترِ زندان، پرستار، افسر کشیک، مدیر داخلی و معاون اداره زندان هریک سروقت فرخی آمدند لکن جز از سوراخ درب اطاق نتوانستند او را ببینند و با او صحبت کنند. فرخی مصمم بود که با نخوردن غذا خود را تلف کند! سومین روز اعتصاب غذا فرا رسید چون او حتی از خوردن آب هم امتناع و خودداری کرده بود وضع حالش خراب و تقریبا خطرناک شده بود. عصر این روز گردگیری شیشه‌ها، شستن زمین راه‌رو، ریختن دوای ضدعفونی به درون مستراح و بالاخره بیا و بروی افسر نگهبان و مدیر داخلی نشان می‌داد که رئیس زندان یا شخص عالی‌رتبه دیگری برای بازدید زندان خواهد آمد. زندانیان را درون اطاق‌های خود جا دادند و کریدور خلوت شد. وقتی صدای باز شدن دربِ آهنی و صدای پاشنه‌های محکم پاسبان‌ها را شنیدم و به دقت به گزارش پاسبان گوش دادم دانستم آقای سرهنگ پاشاخان نزول اجلال فرموده‌اند. او از مقابل یک‌یک اطاق‌ها رد می‌شد. از سوراخ کوچکی که به قدر کف دست روی درب‌ها ایجاد کرده بودند به داخل اطاق‌ها نظری می‌انداخت و افسر کشیک هریک را معرفی می‌کرد! در انتهای کریدور، جناب سرهنگ مقابل درب اطاق فرخی توقف کرد. سکوت محوطه زندان، درست چون سکوت نیمه‌شب یک گورستان دورافتاده بود! چه گفتند و چه کردند که مرحوم فرخی راضی به گشودن درب اطاق شد به نویسنده پوشیده است، فقط بعد از ده دقیقه که مذاکره رئیس زندان با فرخی طول کشید یک‌دفعه صدای کلفت و مردانه فرخی به گوش همه رسید که نعره‌زنان می‌گفت: «من می‌خواهم زنده بمانم شما وسیله زندگی به من نمی‌دهید، من می‌خواهم بمیرم شما نمی‌گذارید. پس چه کنم؟ تکلیفم چیست؟!» سرهنگ پاشاخان که گویا در برابر این سوال منطقی قبلا جوابی پیش‌بینی نکرده بود دقیقه‌ای تامل کرده بعد با خنده و لهجه‌ای که مرور زمان به ما ثابت کرد خنده استهزائی بیش نبود جواب داد: «تکلیف شما؟ تکلیف شما آقای فرخی به زودی تعیین خواهد شد نگران و عجول نباشید. خواهش دارم غذای خودتان را میل کنید. من از همین ساعت برای تعیین تکلیف شما جدا اقدامات لازمه را خواهم کرد.» واقعا این وعده سرهنگ پاشاخان زود وفا شد و تکلیف نهایی فرخی به زودی تعیین گردید! این کاش فرخی برای تعیین تکلیف قطعی خود آن‌قدر عجله و پافشاری نمی‌کرد. }}}})))
 [ م.گلمحمدی :: فرخی یزدی شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار آزادیخواه و عدالتجو ، در تاریخ 25 مهر ماه ، سال 1318هجری شمسی ، به دست یکی از دژخیمان زندان بنام پزشک ‌احمدی در زندان قصر بعد از تحمل سالها شکنجه و سختی و مرارت ، به قتل رسید ، ولی نامش در تاریخ به جاودانگی و آزادگی باقی ماند.
یادش گرامی و روانش شاد باد.]
منبع : فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌وهفتم، شنبه 14 بهمن 1329 خورشیدی ، صص 11 و 12.
ادامه دارد........

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >