سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-4

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/19 5:37 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-4

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت چهارم-4

 

( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )
موضوع این قسمت :
فرخی یزدی پیشنهاد قبول پست وزارت دربار امپراطوری روس را رد کرد!!
( در کریدور 2 زندان قصر که که یکی از کردیورهای سیاسی بود و چندی نویسنده در آن کریدور جنب اطاق مرحوم فرخی زندانی بود، جوانک روسی به نام الکساندر محبوس بود که نه خود او و نه زندان و نه اداره کل شهربانی و بالاخره نه هیچ‌یک از مقامات انتظامی نمی‌دانستند که جرمش چیست و پرونده‌اش کجاست و از طرف کدام مقام صلاحیت‌دار یا صلاحیت‌ندار بازداشت شده است!
در کریدور 2 زندان قصر که که یکی از کردیورهای سیاسی بود و چندی نویسنده در آن کریدور جنب اطاق مرحوم فرخی زندانی بود، جوانک روسی به نام الکساندر محبوس بود که نه خود او و نه زندان و نه اداره کل شهربانی و بالاخره نه هیچ‌یک از مقامات انتظامی نمی‌دانستند که جرمش چیست و پرونده‌اش کجاست و از طرف کدام مقام صلاحیت‌دار یا صلاحیت‌ندار بازداشت شده است! )
بیشتر بخوانیم ::
[[ این مطلب شوخی و مزاح نیست ،
و من این حقیقت بسیار تلخ را از زبان شخص مدیر داخلی زندان قصر شنیدم به این ترتیب؛ روزی که نویسنده [فریدون جمشیدی] را برای دریافت مقداری لباسِ رسیده از رشت از جانب بستگانم، به اطاق مدیر زندان بردند او مشغول مذاکره تلفونی بود و از طرز مذاکره معلوم می‌شد که با سرهنگ پاشاخان رئیس اداره زندان صحبت می‌کند. من به انتظار اتمام مذاکره در اطاق ماندم و در جریان صحبت دانستم که موضوع بحث همان جوانک روسی است.
مدیر می‌گفت: «قربان، الساعه پرونده زندانی این شخص مقابل بنده است. در نتیجه شکایتی که او در سال 1313 به خاک پای مبارک ملوکانه نموده و از طریق شهربانی کل به زندان ارجاع شده، از تمام مقامات انتظامی، هرجا که تصور فرمایید، آگاهی، سیاسی، دژبانی، دیوان‌حرب، تمام شعب دادگستری، ثبت اسناد، شهرداری، وسایط نقلیه و غیره راجع به او استعلام شده همه جواب داده‌اند چنین شخصی در این اداره دارای پرونده‌ای نیست! یادداشت اولیه هم که زندان به استناد آن، این زندانی را تحویل گرفته کاغذ ساده بدون مارک و بدون نشانه‌ایست که مندرجات او را عینا عرض می‌کنم: محرمانه مدیر زندان قصر، الکساندر پسر دیمتری مشکوک، التابعه را با رعایت دستورات تلفونی به طور مجرد [موقت] زندانی نمایید، زندانی حق ملاقات و هواخوری ندارد. این متن یادداشت بود قربان، اما امضای یادداشت، عرض کنم، آن هم به هیچ وجه خوانا نیست! تاریخ یادداشت؟ قربان، یادداشت تاریخ هم ندارد ولی تاریخ ثبت در دفتر اندیکاتور هفتم بهمن 1308 است؟! نخیر، به مرجوعه دربار هم جوابی داده نشده در حاشیه عین مرجوعه با جوهر قرمز نوشته شده فرمودند بایگانی شود»
پس از چند دقیقه که از طرف رئیس اداره زندان دستوراتی داده شد و مدیر گوشی تلفون را روی دستگاه گذاشت در حال بهت و تعجب کارم را انجام و به کریدور برگشتم و تمام مطالب را به مرحوم فرخی گفتم بسیار متاثر و عصبانی شد و تاکید کرد موضوع را افشا نکنم که مبادا به گوش الکسی (زندانیان او را به اسم می‌خواندند) برسد و او را متالم و ناامید سازد!
این زندانی بدبخت مردی بود به سن 38 الی 40 ساله خوش‌آب و رنگ. و آن‌چه خودش با لهجه شیرین و با فارسی دست و پا شکسته راجع به حبسش تعریف می‌کرد خلاصه این بود:
«شغلم مهندس و مقاطعه‌کار، شریکی داشتم آسوری، مبلغ زیادی از حق مرا بالا کشید در یک شب زمستانی به عنوان تصفیه‌حساب مرا به خانه خود برد، مشروب زیادی به نافم بست و چون مست و بی‌حال شدم از آن‌چه بعدا اتفاق افتاد خبری ندارم فقط صبح خود را در یکی از اطاق‌های همین قصر دیدم و حالا چند سال است گاهی از این اطاق به آن اطاق، از این حیاط به آن حیاط منتقل می‌شوم و نمی‌دانم جرمم چیست و تا کی باید در زندان بمانم.»
وقتی از او سوال می‌کردیم تبعه کدام دولت است و چگونه به ایران آمده و منظورش از آمدن به ایران چه بوده با تبختر جواب می‌داد: «من وارث منحصربه‌فرد اعلیحضرت نیکلا امپراطور روسیه و یگانه یادگار خانواده تزار می‌باشم. پس از قتل اعلیحضرت امپراطور روسیه و سایر خانواده سلطنتی طرف‌داران آن اعلیحضرت به طرز معجزه‌آسایی مرا از مهلکه به در برده برای تحصیل به طور ناشناس به ژنو و پاریس و رم برده و حفاظت کردند و از محل غیرمعلومی که البته همان طرف‌داران خانواده خودمان بوده‌اند تا اخذ دیپلم در رشته مهندسی در راه‌سازی و ساختمان و حتی چند سال بعد از آن مرتبا وجوه قابل ملاحظه برایم می‌رسید ولی این وجوه ناگهان قطع و این مساعدت متوقف شد این موقعی بود که در ترکیه اقامت داشتم چند ماهی که از قطع مقرری گذشت ناچار در صدد تهیه شغلی برآمدم و چون آن اوقات شنیده می‌شد که در ایران برای مهندسین ساختمان و راه‌کار زیاد است و من هم سرمایه قابل ملاحظه از وجوه پس‌انداز خود داشتم به طور قاچاق به ایران آمده در رامسر با یک مرد آسوری که او هم مقاطعه‌کار بود آشنا شدم مدتی با هم صمیمانه کار کردیم آن‌چه داشتم با او در میان گذاشتم و این همان کسی است که مرا به این روز سیاه کشانیده است!»
وقتی از نام و نشانی این شریک شقی! سوال می‌کردیم قیافه موحشی به خود می‌گرفت، سری تکان می‌داد و می‌گفت: «نه! نه! نمی‌گویم او پیغام داده است که اگر اسمش را بگویم مرا خواهد کشت!»
این بود سرگذشت الکسی بدبخت که به هیچ وجه راست و دروغ او را تضمین نمی‌کنم و فقط آن‌چه مسلم است او در هیچ‌یک از مقامات قضایی و انتظامی پرونده نداشت جرمش هم به هیچ وجه معلوم و معین نبود.
الکسی در موقع راه رفتن، نشستن، خوردن، خوابیدن و صحبت کردن همیشه مواظب بود (امپراطورمآبانه) رفتار کند اگرچه نویسنده طرز رفتار امپراطورها را به چشم ندیده، مع‌هذا از ادا و اطوار غیرعادی الکسی معلوم می‌شد تا اندازه‌ای هم از عهده این کارِ دشوار برمی‌آید، لکن تنها چیزی که الکسی را یک آدم معمولی و آن هم خیلی معمولی نشان می‌داد تمایل شدید او به خوردن پیاز پخته بود، ولی از کجا که این خود نشانه‌ای از بزرگی و بزرگواری نباشد و به قول فرخی که بارها گفته بود «ما از کجا می‌دانیم که این تمایل را الکسی از نیکلا امپراطور عظیم روسیه به ارث نبرده باشد؟!» الکسی در زندان با خمیرِ نان، تسبیح و مهره شطرنج و عروسک و این قبیل چیزها را به خوبی می‌ساخت و پولش را تمام و کمال «پیاز» می‌خرید. در زمستان زیر بخاری ذغال سنگی کریدور و تابستان با پرداخت چند شاهی در کافه کریدور زیر خاکستر اجاق‌ها می‌پخت و با چندان حظ و لذتی می‌خورد که واقعا تماشایی بود! الکسی به علت حرف‌های عجیب و غریب و ادعاهای ظاهرا پوچ و بی‌معنی و انتصاب خود به دربار تزار روسیه همیشه مورد تمسخر رفقا قرار می‌گرفت، او را دست می‌انداختند و می‌خندیدند. لکن از روزی که من شرح مذاکرات تلفونی مدیر زندان را برای فرخی نقل کردم و این ماجرا با آن‌چه که الکسی راجع به حبس خود می‌گفت تقریبا تطبیق می‌نمود به وضوح متوجه شدم که آن مرحوم از شدت تاثر علاقه خاصی به الکسی پیدا کرده و او را تحت حمایت خود قرار داد. کم‌کم همه دانستیم که استهزا و تمسخر الکسی مورد رضایت فرخی نیست و به احترام او نه فقط الکسی دیگر اسباب تفریح رفقا نبود بلکه برای ابراز خصوصیت، هرکدام از ما گاهی دو سه بوته «پیاز» یا یکی دو دانه «سیگار» تقدیم او می‌کردیم. البته جز من دیگری از علت توجه زیاد فرخی به حال الکسی باخبر نبود و تنها من بودم که می‌دانستم فرخی با فروش پتوهای بسیار عالی خود که از آلمان آورده بود، مرتبا سیگار و «پیاز» الکسی را تامین می‌کرد. روزی که بعد از مدتی، رفقا از شدت بی‌کاری باز سر وقت الکسی رفتند و با او گرم صحبت شدند یکی از رفقا غفلتا از او پرسید: «راستی الکسی، آمدیم رژیم فعلی روسیه برگشت تو هم از جانب ملت انتخاب شدی و تاج و تخت موروثی را تصاحب کردی با ما که مدتی است دوست هستی چه معامله خواهی کرد بیا و راست بگو!» این شوخی تازه به نظر الکسی به قدری جدی و عالی جلوه کرد که فورا ژست امپراطورمآبانه را غلیظ‌تر کرد و بادی به غبغب انداخت و به اطراف متوجه شد. یکدفعه در حالی که با انگشت کسی را نشان می‌داد فریاد کرد: «اولِ اول، فهمیدی؟ اولِ اول این آقا فرخی را وزیر دربار خودم می‌کنم»! همه به طرفی که الکسی نشان داده بود برگشتیم. مرحوم فرخی آفتابه حلبی خود را (که آن هم حکایتی دارد) در دست داشت و گویا برای پر کردن آب به طرف حوض حیاط کریدور می‌رفت وقتی همه متوجه او شدیم با خنده بلندی در جواب الکسی گفت: «نه، نه اعلیحضرتا من از حالا از این پست استعفا می‌دهم»! فرخی به طرف حوض می‌رفت. الکسی دنبالش می‌دوید که استعفایش را به او پس بدهد و ما همه به شدت می‌خندیدیم. ]]
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم شماره چهل‌وششم، سه‌شنبه 10 بهمن 1329، صص 6 و 7.
ادامه دارد........

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-3

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/18 10:39 صبح

 

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-3

 


یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت سوم-3
( یادداشت‌های یک زندانی سیاسیِ دوران رضاشاه )

 

موضوع :
{ زندانی مرموزی که اشتباهی جای ایرج اسکندری دستگیر کرده بودند! }
( صبح یکی از روز‌های اردیبهشت 1316 بود ) ، که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود... ما را روز به روز به شناسایی او تشنه‌تر می‌کرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاوی‌ها و با تطمیع عزیز نظافتچی... شخصیت این زندانی برای ما روشن نمی‌شد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصمم‌تر می‌نمود!... در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی... بوده‌اند که اشتبا‌ها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند! )

[[  وقتی زندان شهر یعنی توقیف‌گاه موقت، واقع در محوطه کاخ عظیم شهربانی کل برای نگهداری زندانیان آماده شد اولین دسته متهم سیاسی که در آن جای گرفتند دسته معروف به «رشتی‌ها» بود – نویسنده [فریدون جمشیدی]و آقای دکتر اسماعیل شفیعی که اکنون در رشت به طبابت اشتغال دارند اولین افراد اعزامی از این دسته بودیم که عصر روز 26 اسفند 1315 به معیت دو نفر ژاندارم به اداره سیاسی شهربانی معرفی و از آن‌جا به وسیله آقای عباس‌خان مامور معروف اداره سیاسی با یادداشت آن اداره تحویل توقیف‌گاه شدیم. آقای دکتر را به کریدور 4 و نویسنده [فریدون جمشیدی]را به کریدور یک بردند.
در این کریدور که مانند کریدور‌های مشابه خود دارای بیست سلول جهت زندانیان مجرد [حبس موقت با اعمال شاقه که از سه سال کم‌تر و از پانزده سال بیش‌تر نیست – انتخاب]بود تا اوایل سال 1316 بیش از شش هفت نفر از متهمین اعزامی از رشت، زندانی دیگری وجود نداشت. به این مناسبت بسیار آرام و بی‌صدا و مافوق افسردگی عادی زندان‌ها، افسرده و سرد و بی‌روح بود!
در آخر‌های فروردین همان سال ناگهان چنان جنب و جوشی محیط ساکت و آرام آن را برهم زد که همه دانستیم شخصیت بزرگ و قابل توجهی ما را به قدوم خود مفتخر کرده است، ولی پس از ربع ساعت همه بیا و برو‌ها پایان یافت باز سکوت و آرامش خسته‌کننده حکم‌فرما شد. این واقعه در ظاهر ناچیز، واقعه‌ای که تا چند دقیقه آرامش محیط کوچک کریدور را مختل ساخت، ولی تا چند روز همه زندانیان را متوجه خود داشت، ورود مرحوم فرخی یزدی بود!
خوانندگان عزیز باید توجه داشته باشند که در زندان‌های مجرد عادی‌ترین صدایی ساعت‌ها و روز‌ها محبوس مجرد را به خود مشغول می‌کند: صدای یک عطسه نسبتا بلند، صدای پای یک عابر که بر خلاف زندانی فواصل قدم‌هایش زیادتر باشد و نظایر این‌ها موضوع قابل توجهی برای چنان محبوس است در این صورت از این‌که واقعه ورود یک زندانی آن هم با بیا و برو‌های زیاد را باعث سرگرمی چندروزه زندانیان قلمداد کردم نبایستی تعجب فرمایند.
باری تا اواسط اردیبهشت و اواخر آن ماه گاه به گاه چنین واقعه قابل توجه! در کریدور ما اتفاق می‌افتاد و همین ایام بود که آقای محمدهادی هم‌جرم آقای اسدی وزیر کابینه قوام را با احترام خاصی در اطاق شماره 9 جا دادند. شایعه علت توقیف آقایان سلمان اسدی و محمدهادی بسیار شیرین و شنیدنی است که احتیاج به تنظیم یادداشت جداگانه‌ای دارد!
اشخاص منظم و باسلیقه‌ای که حوادث عمومی روزانه را یادداشت می‌کنند می‌توانند با نویسنده کمک کرده لطفا معین فرمایند که چه روزی از روز‌های اردیبهشت 1316 بود که تگرگ شدیدی در تهران بارید تا یادداشت نویسنده از نظر تاریخ صحیح واقعه زیر نیز تکمیل شود. صبح همین روز بود که باز ناگهان آرامش محیط ساکت و خاموش کریدور یک زندان موقت به هم خورد. ولی این آشفتگی به مدت کوتاهی منجر نشد و مثل ورود مرحوم فرخی زود خاتمه نیافت بلکه چند روز علایم ورود یک زندانی متشخص به کریدور ما معلوم و مشخص بود. در آن روز محبوسی را که به کریدور ما آورده بودند با احترام خاصی در یکی از سلول‌ها جا دادند، وقتی درب اطاق او را باز می‌کردند صدای پاشنه چکمه و کفش پاسبان‌ها نشان می‌داد که به محبوس احترام می‌گذارند، از کثرت باز و بسته شدن درب سلول احساس می‌کردیم که توقعات زندانی زیاد است. افسر نگهبان، آژدان، پاسبان، دکتر زندان، پرستار و متصدی کافه مرتبا به اطاق این زندانی ناشناس رفت و آمد می‌کردند او هم با صدای محکم، ولی خفه فرمان‌هایی می‌داد که نویسنده [فریدون جمشیدی]نمی‌توانست بداند همه آن‌ها اجرا می‌شود یا نه؟
با آن‌که تقاضای ملاقات با آقای سرتیپ‌زاده کارگشا، رئیس وقت زندان و رئیس فعلی آگاهی، برای زندانیان یک تقاضای بی‌جای غیرعملی بود مع‌الوصف این زندانی جسور روز و شبی نبود که چند دفعه تقاضای ملاقات و دیدار سرپاس مختاری، رئیس کل شهربانی، را نکند و هر دفعه هم پاسبان‌ها با احترام می‌گفتند: «اطاعت می‌شود»!
صدای آمرانه او روز به روز کلفت‌تر و بلندتر می‌شد و بر خلاف همه زندانیان که مانند پرندگان محبوس ساعات اولیه گرفتاری در قفس خود را به میله‌های آهنین کوبیده و جیغ و داد راه انداخته و کم‌کم ساکت و بهت‌زده می‌شوند، این محبوس ناشناس و محترم روز به روز جری‌تر، پرصداتر و مزاحم‌تر می‌شد!
حرف‌هایش گاهی از نظر موضوع برای ما غیرمفهوم بود، زیرا با صدای بلند [به]وسیله مامورین زندان پیغام‌هایی به دربار و به شاه می‌فرستاد که ظاهرا بایستی مسبوق به سوابق خیلی نزدیکی باشد... آن همه برو و بیا و آن همه تملق که زندان‌بانان به این زندانی می‌گفتند آن همه پیغام‌های عجیب و غریب نامفهوم ما را روز به روز به شناسایی او تشنه‌تر می‌کرد، ولی متاسفانه با تمام کنجکاوی‌ها و با تطمیع عزیز نظافتچی، عزیزی که به همه چیز و به همه اسرار زندان آشنا بوده و اگر کسی بتواند او را پیدا کند و خاطرات او را شنیده به رشته تحریر درآورد واقعا مجموعه بسیار عالی و نفیسی را تهیه خواهد کرد، مع‌هذا شخصیت این زندانی برای ما روشن نمی‌شد و همین تاریکی و ابهام زندانیان را در شناسایی او مصرتر و مصمم‌تر می‌نمود!
راستی، وضع این محبوس مرا به یاد زندانی مرموز جزیره سنت مارگریت می‌انداخت که ولتر نویسنده شهیر فرانسوی در کتاب «تاریخ عصر لوئی 14» از آن ذکر نموده و نویسنده آن را در یک کتاب کلاسیک فرانسه دیده بود. «آن زندانی، که گویا هویتش تا امروز هم ناشناس مانده، مدت‌ها در کمال احترام در قلعه جزیره سنت مارگریت و زندان باستیل محبوس بوده و برای آن‌که شخصیتش مشخص نشود صورتش را با ماسک آهنین پوشانیده بودند – به قدری با احترام با او رفتار می‌کردند که حتی حاکم قلعه به شخصه میز غذای او را آماده می‌کرد. اهمیت این زندانی آن‌قدر بود که در ظروف نقره غذا تناول می‌نمود و بر روی یکی از همین ظروف سیمین بود که شرحی با نوک کارد نوشت و از پنجره اطاق خود به طرف قایقی که در دریا و نزدیک قلعه در حرکت بود، انداخت. گویا طبیعت نمی‌خواست که این معمای تاریخی حل شده و هویت زندانی مرموز آشکار شود، زیرا بدبختانه ظرف به پای برج زندان سرنگون شد و به دست ماهی‌گیر بی‌سوادی افتاد! او هم بدون آن‌که بتواند از آن‌چه بر ظرف نقش شده چیزی درک کند او را به حاکم قلعه بازگرداند. ماهی‌گیر بدبخت به دستور حاکم مدتی زندانی بود و تا وقتی حاکم مطمئن نشد که از آن‌چه بر ظرف حک شده اطلاعی نیافته است، مرخص نشد!»
باری واقعا مراقبتی که از این زندانی قصر به عمل می‌آمده و احترامات خاصی که جهت او رعایت می‌شد به معما و شاید افسانه تاریخی زندان قلعه سنت مارگریت روح واقعیتی می‌داد! به طوری که قبلا ذکر گردید روز به روز محبوس ناشناس در برهم زدن آرامش زندان جری‌تر و جدی‌تر می‌شد و کار به جایی رسید که صبح‌های زود وقتی که زندانیان در نتیجه دستور پاسبان‌ها بیدار شده و برای شستن دست و صورت بایستی به اطاق شماره 2 که در مدخل کریدور و مقابل اطاق محافظ واقع شده بود می‌رفتند ناچار بودند مدت‌ها منتظر باشند، زیرا محبوس ناشناس که خیلی هم سحرخیز بود وقتی به عنوان «احتیاج به آب» از سلول خود خارج می‌شد دیگر حاضر به عودت به سلول خود نبود و با خیال راحت در حالی که زیر لب ابیات نامفهومی زمزمه می‌کرد، قدم‌زنان طول کریدور را پیموده و از مقابل اطاق‌های زندانیان می‌گذشت و به دستور محترمانه پاسبان به دخول در سلول اعتنایی نمی‌کرد. زندانیان سیاسی هم که طبق دستور از ملاقات با هرکس ممنوع بوده و فقط موقعی اجازه خروج از سلول به منظور رفتن به مستراح و شستن صورت را داشتند که کریدور به کلی خلوت باشد، ناراحت و معذب و عصبانی در پشت درب اطاق‌های خود مدتی به انتظار باقی بودند تا افسر کشیک یا یکی از صاحب‌منصبان عالی‌رتبه به تقاضای پاسبان محافظ به کریدور آمده محبوس لجوج و محترم را مجددا به اطاق خود عودت دهد!
اولیای زندان تا تعیین تکلیف قطعی و نهایی این زندانی جسور چاره‌ای ندیدند جز آن‌که او را نزد دیگر زندانیان «دیوانه» قلمداد نمایند، ولی ما هیچ‌گونه آثار و علایمی که موید این بهانه و جنون محبوس باشد به دست نمی‌آوردیم، زیرا تا آن‌جا که اظهارات او برای ما مفهوم داشت مستدعیات معقولی بود که همه ما مکرر انجام آن‌ها را خواهان بودیم. او می‌گفت: «چرا تنها پنجره اطاق مرا مسدود کرده و مرا از هوای آزاد خارج محروم نموده‌اید؟ چرا لااقل روزی یک ساعت به من اجازه استفاده از هوای حیاط زندان و حرارت خورشید نمی‌دهید؟» مهم‌تر از همه «چرا به اظهارات من دقت و رسیدگی نمی‌کنید تا دانسته باشید مرا به جای دیگری گرفته‌اید؟!» گذشته از تمام این‌ها، «چرا اگر مجرمم پرونده‌ام را به مقام صلاحیت‌دار برای صدور قرار لازمه نمی‌فرستید؟»
شب از نیمه گذشته بود که صدای هیاهوی عجیبی زندانیان را سراسیمه از خواب بیدار کرد. صدا از اطاق محبوس ناشناس بود. چنان با پا و مشت به درب سلول خود می‌کوفت که انعکاس صدای آن در کریدور واقعا وحشتناک و لرزاننده بود. پاسبان پست هم به شدت قفل بزرگ درب کریدور را به میله آهنی می‌نواخت و این تنها علامت احضار افسر کشیک بود!
بعد از لحظه‌ای افسر کشیک به کریدور آمده و یکسر به سراغ محبوس مزبور رفت که هنوز به شدت با درب سلول دست به گریبان بود. درب اطاق او را کاملا نگشوده بودند که خود را به کریدور پرت کرده و به طرف درب آهنین خیز برداشت. البته این درب با قفل بزرگی بسته شده و شکستن آن با مشت و لگد امکان نداشت. او بعد از مدتی کشمکش با قفل غفلتا با صدایی رعدآسا و مخوف فریاد کرد: «خیانت، خیانت، به شاه بگویید شکوه‌الملک با کمک سرپاس مختاری می‌خواهد کودتا کند. زود، زود، زود بدوید. دقیقه‌ای تاخیر خیانت به شاه و مملکت است. زود، زود، بدوید.»
ناگهان صدای چند پای سنگین باز شدن درب کریدور – سقوط جسم سنگین به زمین و سپس همهمه خفه و کوتاهی شنیده شد و از صدای پا‌ها معلوم بود که جسمی را به زحمت به خارج کریدور حمل می‌کنند. بعد از چند ثانیه همه چیز تمام شد. سکوت مثل همیشه سراسر کریدور را فراگرفت و تنها چیزی که در زندان باقی ماند یک اضطراب فوق‌العاده و یک وحشت غیرقابل وصف بود که شرحش برای نویسنده امکان ندارد!
این محبوس کی بود؟ او چطور در زندان و در نیمه شب توانسته بود توطئه یک کودتایی را کشف کند؟ او را کجا بردند و سرنوشتش چیست؟ این‌ها سوالات یکنواخت و خسته‌کننده‌ای بود که همه ما را ناراحت می‌کرد و، چون جوابی برای آن‌ها نمی‌یافتم مضطربانه در طول اطاق کوچک خود قدم می‌زدم و امیدوار بودم که روشنایی روز این معما را برای ما حل و روشن کند، اما متاسفانه نه فردای آن شب و نه فردا‌های قریب به چهل شب دیگر، برای نویسنده چیزی روشن نکردند و در آخر تیرماه آن سال که به زندان قصر منتقل شدم معلوم شد آن زندانی محترم آقای عباس اسکندری نماینده دوره پانزدهم مجلس شورای ملی، صاحب‌امتیاز روزنامه «سیاست»، نویسنده کتاب «آرزو» و برادر مرحوم سلیمان‌میرزا بوده‌اند که اشتبا‌ها به جای شاهزاده ایرج اسکندری وزیر کابینه قوام بازداشت شده بودند؟!
ولی موضوع کودتا و این‌که ایشان را در آن نیمه‌شب به کجا انتقال داده و چه به سرشان آورده‌اند، هنوز هم به نویسنده پوشیده است و البته آقای عباس اسکندری که بحمدالله سلامت و در بین ما هستند بهتر از هرکس می‌توانند پرده از این معما بردارند تا همه افراد این مملکت بدانند موضوع کودتا چه بود و چطور شکوه‌الملک با کمک سرپاس مختاری می‌خواست کودتا کند؟! والسلام. ]]
منبع: فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، شنبه 7 بهمن 1329، صص 5-7.
ادامه دارد......

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-2

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/17 5:32 صبح

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-2

 


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-2

 

 

یادداشت‌های یک زندانی سیاسیِ دوران رضاشاه، قسمت دوم

 

(( آوانسیان از فرطِ عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جوید و بلعید ))

 

روزی که ارداشس (اردشیر) آوانسیان مامور خواندن تاریخ [تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی]شد اتفاقا آخرین فصل کتاب و مربوط به دوره سلطنت پهلوی بود. مولف راجع به زندان مطالبی نوشته بود که نمی‌خواهم بگویم همه‌اش عاری از حقیقت بود لکن قدر مسلم آن‌چه راجع به رفاه حال زندانیان... به رشته تحریر درآورده بود کاملا بر خلاف واقع و فقط جنبه تملق داشت... این فصل از تاریخ، این‌قدر جریانات زندان را وارونه و معکوس تشریح نموده بودند که واقعا برای زندانیان... گیج‌کننده بود. همه متحیر و بهت‌زده، سراپا گوش بودیم که صدای پاره شدن کاغذی ما را به خود آورده با صحنه عجیبی روبه‌رو کرد: ... ارداشس آوانسیان از فرط عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جویده و بلعیده بود.

 

 

[ { سرهنگ پاشاخان رئیس وقت اداره زندان که نمی‌دانم حالا کجا و چه کاره است وقتی به وسیله جاسوسان خود کسب اطلاع نمود که در آینده خیلی نزدیک زندانیان سیاسی موضوع آزادی ورود کتاب و مجله و روزنامه را که یکی از مطالبات دائمی آن‌ها بود به پیش کشیده و برای حصول نتیجه مثبت اعلام گرسنگی [اعتصاب غذا]عمومی خواهند کرد، یاور نیرومند، معاون خود، را که بعدا به جای او رئیس اداره زندان شد مامور دفع شر کرد تا با تماس با زندانیان سیاسی واقعه را قبل از وقوع علاج نماید.

 

 

بیشتر بخوانیم ::

 

موضوع آزادی ورود مطبوعات به زندان و مبارزاتی که زندانیان از سال 1309 تا آن وقت و سال‌های بعد کرده‌اند مخصوصا شاهکار‌های شیرینِ خان‌بابا خان اسعد بختیاری در وارد کردن روزنامه به زندان و حتی در حبس تاریک و ارسال آن بعد از مطالعه جهت آقای نیرومند رئیس زندان بحث بامزه‌ایست که در یادداشت‌های آتیه به عرض خوانندگان گرام خواهد رسید.

باری یاور نیرومند که یک افسر خشن و طرف نفرت زندانیان بود برای انجام ماموریت خود در عصر یکی از روز‌های تابستان 1317 چند نفر از برجستگان زندانیان سیاسی را به اطاقی که در مدخل زندان قصر معروف به «هشت اول» برای خود ترتیب داده بود احضار و با آن‌که به فردفرد آن‌ها سفارش نموده بود علت احضار و مذاکرات فی‌مابین را افشا نکنند مع‌هذا پس از ساعتی معلوم شد که موضوع مذاکره با همه آن‌ها با کم و بیش تفاوت، این بوده است: که «من (یعنی یاور نیرومند) با حضرت اجل (سرپاس مختاری) دو روز پیش مدتی در خصوص شما مذاکره کردم، از طرز رفتار شما و چند نفر دیگر اظهار رضایت نموده و قول دادم چنان‌چه حضرت اجل از پیشگاه اعلیحضرت همایونی (شاه فقید) تقاضای عفو شما را کرده و آزاد شوید دیگر مرتکب عمل خلافی نشوید و با اشخاص بدنام و خائن و ماجراجوی بیگانه‌پرست ارتباطی پیدا نکنید. چون حضرت اجل هم قول مساعد داده‌اند لذا به پاس دوستی (مثلا) با پدر یا برادر یا از نظر دل‌سوزی به حال زن و بچه و خواهر و مادر، خواستم در این دو سه هفته که تقاضای عفو شما در جریان است کاری نکنید که گزارش بدی راجع به شما از زندان قصر به اداره سیاسی برسد و زحمات من به هدر برود...»

 

با آن‌که از مدت‌ها پیش هر وقت زندان با یکی از تصمیمات شدید زندانیان اعم از سیاسی یا کرد‌ها یا لر‌ها یا بختیاری‌ها مواجه می‌شد به چنین وعده‌های پوچ و توخالی متشبث می‌شد و زندانی‌ها هم از این مطلب تجربه کافی داشتند مع‌الوصف نوید آزادی این دفعه نیز تمام آن تجربیات تلخ را تحت‌الشعاع خود قرار داده و با تمام دلایلی که از طرف محبوسین قدیمی در اثبات دروغ بودن این وعده و نوید اقامه شد مع‌هذا اعتصاب و اعلان گرسنگی به انتظار انجام وعده یاور نیرومند تا اواسط پاییز همان سال به تاخیر افتاد.

 

وقتی با گذشت قریب به چهار ماه، بی‌اساس بودن اظهارات آقای معاون زندان به ثبوت رسید کریدور‌های سیاسی یکپارچه آتش شد و در قبال سکوت و آرامش چندماهه چنان عکس‌العمل شدیدی ابراز گردید که به قرار معلوم آقای یاور نیرومند به علت سوءتدبیر از طرف حضرت اجل توبیخ گردیدند. زیرا اعتصاب با همکاری دسته 53 نفر معروف به دسته مرحوم «ارانی» آغاز شد و گذشته از تقاضای آزادی ورود مطبوعات، امتیازات دیگری نیز مورد مطالبه قرار گرفت که من‌جمله غذا – غیر از غذای معمولی زندان و تسریع در تعیین تکلیف محبوسین بلاتکلیف بود. به خوبی یادم نیست که این اعتصاب چند روز به درازا کشید و، چون حوادث ناگواری که در خلال مدت اعتصاب و امتناع از خوردن غذا پیش آمد هریک جداگانه ذکر می‌شود در این‌جا فقط به وقایع آخرین روز اعتصاب اشاره می‌نماید.

 

با آن‌که زندان خود را بی‌اعتنا به این اعتصاب نشان می‌داد مع‌هذا از لجاجت زندانی‌ها بیمناک و ناراضی بود و میل داشت موضوع را طوری حل و فصل کند. زندانیان هم پس از چند روز امتناع از خوردن غذا و تلقین جاسوس‌های زندان به آن‌که ادامه اعتصاب بلانتیجه و بی‌اثر است بی‌میل نبودند به مذاکرات مسالمت‌آمیز بپردازند لکن هریک به انتظار استقبال طرف دیگر خون‌سردی و عدم اعتنای خود را حفظ می‌کردند. بالاخره مثل سایر موارد وساطت آقای... که به دستور زندان در تضعیف روحیه اعتصاب‌کنندگان هم رُل موثری بازی می‌کرد. برای آن‌که نه احساسات اعتصاب‌کنندگان کاملا جریحه‌دار شده و نه زندان تسلیم تقاضا‌های آن‌ها شده باشد قرار شد: برای برقراری جیره غذایی بهتری جهت زندانیان سیاسی با اداره حسابداری شهربانی مذاکره و اگر تا پایان سال جاری تامین منظور ممکن نشد در بودجه سال 1318 اعتبارات لازمه در بودجه زندان پیش‌بینی شود، پرونده متهمین بلاتکلیف هم به جریان افتد و اداره زندان به تشخیص خود مقداری کتاب در دسترس زندانیان بگذارد و راجع به روزنامه و مجله‌ها هم با اولیای امور شهربانی مذاکره و تصمیمی به نفع اعتصاب‌کنندگان اتخاد نمایند.

 

البته لازم به توضیح نیست که شرط اول و دوم و قسمت آخر شرط سوم نه در آن سال و نه در سال‌های بعد هیچ‌وقت عملی نشد، ولی فردای روزی که «روزه» چندروزه را زندانیان با دم‌پختک سخت و سفتی شکستند آقای سروان عمادی مدیر داخلی زندان قصر با سلام و صلوات قریب به بیست جلد کتاب به معیت چند نفر افسر و سرپاسبان به کریدور 7 آورده و به آقای دکتر یزدی تحویل نمود که بین زندانیان پخش کنند. برجسته این کتاب‌ها عبارت بود از: دیوان حافظ، کلیات سعدی، دیوان قاآنی، شاهنامه فردوسی، مطایبات عبید زاکانی، و تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی.

 

نویسنده شخصا شیفته دیوان حافظ و شاهنامه فردوسی هستم و مقام ارجمند ادبی آن‌ها را با فروتنی زاید از وصف تکریم می‌کنم، اما وقتی می‌دیدم که دکتر یزدی و دکتر رادمنش که اولی از نظر تخصص خود خواهان کتب طبی و دومی خواستار تازه‌ترین مجلات خارجی راجع به فیزیک بوده و اکنون در قبال چند روز تحمل گرسنگی هریک، یک جلد شاهنامه در دست گرفته ادای رستم و سهراب را درآورده و بلند بلند شعر شاهنامه را می‌خوانند، از خنده روده‌بُر می‌شدم؟! و واقعا هم ادا‌های دکتر یزدی در چنین موارد بسیار خوشمزه و مضحک بود.

 

باری، چون بین این کتاب‌ها تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی از نظر تاریخ تالیف و چاپ از همه تازه‌تر و فصل آخر آن مربوط به دوره پهلوی و شرح ترقیات بعد از کودتای 1299 بود لذا تمام زندانیان خواهان مطالعه آن بودند که متاسفانه بیش از یک جلد نصیب کریدور 7 نشده بود. بنا شد هر فصلی از آن به وسیله یکی از زندانیان برای همه قرائت شود. در ساعات مطالعه این تاریخ هم شوخی‌های شیرین دکتر یزدی کماکان ادامه داشت مثلا وقتی خواننده تاریخ موضوع فرار یزدگرد و واقعه آسیابان را می‌خواند، ناگهان دکتر با اشاره‌ای او را امر به سکوت می‌داد و از دکتر رادمنش که به نقطه مجهولی در فضا چشم دوخته و شاید مشغول حل یک مشکل فیزیکی بود با صدای بلند سوال می‌کرد: «دکتر! بالاخره یزدگرد چه شد؟» دکتر رادمنش یکه‌ای خورده هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد و نمی‌دانست موضوع چیست، آن وقت شلیک خنده دکتر یزدی و بهت دکتر رادمنش همه را به خنده می‌انداخت.

 

روزی که ارداشس (اردشیر) آوانسیان مامور خواندن تاریخ شد اتفاقا آخرین فصل کتاب و مربوط به دوره سلطنت پهلوی بود. مولف راجع به زندان مطالبی نوشته بود که نمی‌خواهم بگویم همه‌اش عاری از حقیقت بود لکن قدر مسلم آن است آن‌چه راجع به رفاه حال زندانیان و باسواد شدن بی‌سواد‌ها در مدت بازداشت و فراگرفتن صنایع مختلفه و تحصیل سرمایه‌ای از این راه و امثال آن به رشته تحریر درآورده بود کاملا بر خلاف واقع و فقط جنبه تملق داشت، زیرا نه تنها برای متهمین سیاسی ورود مطبوعات و کتاب و قلم و کاغذ آزاد نبود بلکه برای زندانیان عادی هم ورود کتاب‌های کلاسیک و داشتن دفترچه و مداد ممنوعیت داشت. حتی به خاطر دارم وقتی زندان دانست که متهمین سیاسی، نظافتچی‌های کریدور را که معمولا از زندانیان عادی انتخاب می‌شدند با وسایل بدوی و بسیار مشکل الفبا می‌آموزند مقرر شد هر پانزده روز یک مرتبه آن‌ها را تعویض نمایند! البته جزئیات شرح کتاب را به خوبی در حافظه ندارم، اما آن‌قدر در نظر است که در این فصل از تاریخ، این‌قدر جریانات زندان را وارونه و معکوس تشریح نموده بودند که واقعا برای زندانیان که ناظر آن جریانات بودند، گیج‌کننده بود.

 

همه متحیر و بهت‌زده، سراپا گوش بودیم که صدای پاره شدن کاغذی ما را به خود آورده با صحنه عجیبی روبه‌رو کرد: صحنه به قدری جالب و غیرمنتظره و بی‌مقدمه بود که حتی دکتر یزدی هم نتوانست آنا متوجه چگونگی آن شده و حسب‌المعمول خود لطیفه‌ای بگوید! زیرا ارداشس چنان با سرعت آن صفحه از تاریخ را پاره و مچاله کرده به دهان گذارده بود که واقعا کمتر ماشینی می‌توانست در چنان مدت کوتاه این عمل را انجام دهد!

 

قبل از همه دکتر یزدی متوجه حقیقت شده و ناگهان با خنده پرصدایی فریاد کرد: «اردشیر گرسنگی چندرورزه خود را تلافی کرد»!

 

آری آقای ارداشس آوانسیان از فرط عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جویده و بلعیده بود. } ]

 

منبع: فریدون جمشیدی، مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهل‌و‌چهارم، سه‌شنبه 3 بهمن 1329، صص 8-10.

ادامه دارد.......


یادداشتهای یک زندانی سیاسی-1

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 100/1/16 6:19 صبح

 


 تیتر اصلی مجله خواندنیها : یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-1

 

یادداشت‌های یک زندانی سیاسیِ زمان رضاشاه، قسمت اول

 

ماجرای شپش‌رسی از زندانیان سیاسی قصر در 81 سال پیش ... اداره زندان رضایت داد که زندانیان سیاسی خود عهده‌دار حفاظت خود از مرض تیفوئید باشند – پس از حصول موافقت زندان فعالیت زندانیان آغاز شد و آقای دکتر یزدی افتخارا مدیریت این فعالیت و مبارزه را قبول نمودند... آقای دکتر [مرتضی] یزدی... دستور دادند که زندانیان عموما در یک صف قرار گیرند... آقای دکتر یزدی با آن خنده‌های معروف و با آن قیافه جاذب خود از سر صف شروع به «شپش‌رسی» کرد عصر شنبه سوم بهمن 1315 فریدون جمشیدی با جمعی دیگر به اتهام عضویت در فرقه اشتراکی در رشت بازداشت، و تا اواخیر تیرماه 1319 مدتی در زندان رشت، چند ماهی در بازداشتگاه موقت تهران و چند سالی در زندان قصر به طور بلاتکلیف زندانی می‌شوند. جرم او و سایر رفقایش قابل اثبات نبود ؛ بنابراین پرونده‌شان نزدیک به چهار سال مرتب میان دادگستری، شهربانی و ارتش پاس‌کاری می‌شود. این همان پرونده‌ای ا‌ست که مرحوم دکتر تقی ارانی در دفاع از خود به توپ فوتبال تشبیه‌اش می‌کند. در اوایل تیرماه 1319 یکی از مجلات هفتگی پاریس گزارشی درباره این زندانیان بلاتکلیف در ایران منتشر می‌کند و می‌نویسد که چون شهربانی ایران نتوانسته جرم بعضی از متهمان سیاسی را ثابت کند و در عین حال بیم دارد از آن‌که بعد از این همه سال، بی‌گناهی آن‌ها را به رضاشاه گزارش کند لذا آن‌ها را به طور بلاتکلیف در زندان‌ها نگه داشته است. ترجمه این مقاله به فارسی به عرض شاه می‌رسد، شاه در ساعت 10 شب دهه سوم تیرماه همان سال رئیس وقت شهربانی، سرپاس مختاری، را به کاخ ییلاقی خود احضار و دستور اکید به آزادی آن‌ها می‌دهد. فریدون جمشیدی همراه با بیست نفر از سایر متهمان معروف به سیاسی‌های رشت در نیمه همان شب به وسیله کامیون زندان به نزدیک چهارراه یوسف‌آباد آورده شده و همان‌جا رها می‌شوند. بخشی از خاطرات جمشیدی از دوران زندان قصرش سال‌ها بعد، 1329، طی چند شماره در مجله خواندنی‌ها منتشر شد. آن‌چه در پی می‌خوانید بخش نخست خاطرات اوست که در خواندنیها مورخ 30 دی 1329خورشیدی منتشر شده است.

 

 بیشتر بخوانیم ::

 

 [ اواخر پاییز و تمام زمستان سال 1318 حصبه در زندان قصر بیداد می‌کرد. تلفات آن سال زندان خیلی بیش‌تر از سایر سال‌ها بود و به طور مسلم می‌شود گفت که قریب به ثلث تمام محبوسین عادی و چند نفر از شرکای جرم جهانسوز (مترجم کتاب نبرد من تالیف هیتلر که از دانشگاه جنگ به عنوان متهم سیاسی بازداشت و خود جهانسوز تیرباران شد) تلف گردیدند! روزی نبود که کمتر از پانزده جسد بی‌جان از درِ مریض‌خانه زندان خارج نشود. هر سال در پاییز و زمستان زندانیان سیاسی که اکثرا از جوانان تحصیل‌کرده و منورالفکر بودند دسته‌جمعی خود را برای مبارزه علیه تیفوئید و تیفوس مجهز می‌کردند، در خواربار و لوازم هفتگیِ آن عده که کسانی در تهران داشتند وجود یک پاکت کافور حتمی بود. با آن‌که در آن سال از طرف زندان قصر دستگاه جوشانیدن البسه زندانیان (که زندانیان آن را دستگاه شپش‌کُش نام گذارده بودند) به کار گذاشته شده بود مع‌هذا به علت عدم توجه و صرفه‌جویی در مصرف سوخت که آن هم معلول علت معینی به نفع جیب بود، و تاثیری در جلوگیری از مرض نداشته و جز انتشار میکروب مرض و شپشِ حامل آن نتیجه دیگری از آن حاصل نمی‌شد به همین جهت زندانیان سیاسی نیز از تحویل البسه خود، با تمام اصرار و تهدیدهای اولیای زندان خودداری می‌کردند. کار اصرار زندان و امتناع زندانیان در این باره نزدیک بود به جاهای باریک کشیده شود که آقای امیرجنگ (برادر مرحوم سردار اسعد) و آقای یاور احمدخان همایون (شریک‌جرم مرحوم سرهنگ فولادی) به وساطت پرداختند و چون زندان از جهت این آقایان احترام خاصی قائل بود مقرر شد موضوع مبارزه علیه حصبه در کریدورهای سیاسی را به خود آن‌ها واگذار نمایند. در این وقت در کریدور 7 سیاسی اشخاص سرشناس زیر اقامت داشتند:

 

 [1] آقای سید باقر امامی یکی از بستگان نزدیک امام‌جمعه فعلی تهران مدیر روزنامه (به ‌پیش) که اخیرا به ده سال حبس محکوم و فعلا هم زندانی است. 

 

 [2] سید جعفر پیشه‌وری نخست‌وزیر سال 1324 آذربایجان،

 

 [3] سید ایوب شکیبا، رئیس فرهنگ 1324 رضائیه

 

 [4] سردار رشید اردلان، [5] آقای فریدون منو وکیل پایه یک دادگستری فعلی، 

 

 [6] شاهزاده عبدالله میرزا پورتیمور، رئیس دفتر رمز دربار (در زمان شاه فقید [رضاشاه])،

 

[7] امیرجنگ برادر مرحوم سردار اسعد،

 

[8] آقای نورالدین الموتی قاضی شرافتمند ،

 با [9] برادر ؛

و [10] یکی از بستگانش اردشیر آوانسیان وکیل دوره چهارده حزب توده،

 

[11] دکتر مرتضی یزدی وزیر اسبق بهداری،

 

 [12] عباس نراقی وکیل دوره 14 کاشان و وکیل پایه یک فعلی دادگستری،

 

 [13] ایرج اسکندری وزیر پیشه و هنر دوره زمامداری قوام‌السلطنه،

 

[14] بزرگ علوی نویسنده کتاب 53 نفر، [15] دکتر جهانشاهلو معاون پیشه‌وری و رئیس دانشگاه تبریز

 

 [16] دکتر رادمنش وکیل دوره چهاردهم مجلس شورای ملی، 

 

 [17] احسان‌الله طبری نویسنده روزنامه «رهبر»،

 

 [18] اکبر شاندرمنی که در اثر فرار از زندان سر زبان‌ها افتاده،

 

[19] و نویسنده بی‌مقدار این یادداشت‌ها [فریدون جمشیدی].

 

باری به وساطت آقای امیرجنگ و آقای همایون اداره زندان رضایت داد که زندانیان سیاسی خود عهده‌دار حفاظت خود از مرض تیفوئید باشند – پس از حصول موافقت زندان فعالیت زندانیان آغاز شد و آقای دکتر یزدی افتخارا مدیریت این فعالیت و مبارزه را قبول نمودند – اطاق‌ها را با دود گوگرد ضدعفونی نموده البسه و رختخواب‌ها را در معرض این دود قرار دادند – رفت و آمد زندانیان عادی به کریدور سیاسی ممنوع شد و چیزی باقی نبود که از موافقت زندان استفاده نموده پاسبان‌ها را نیز از ورود به کریدور ممانعت نمایند – ضمنا از زندان تقاضا شد که دیگ بزرگی به اختیار زندانیان کریدور 7 بگذارند تا در گوشه حیاط کریدور نصب و البسه مشکوک را در آن بجوشانند. آقای دکتر یزدی وزیر بهداری اسبق کشور پهناور 15 میلیونی که در آن روزها ریاست بهداری یک محوطه سی و چند متری و بیست‌وپنج نفری را قبول کرده بودند دستور دادند که زندانیان عموما در یک صف قرار گیرند تعجب نکنید اگر می‌گویم که از امیرجنگ گرفته تا گم‌نام‌ترین زندانی کریدور 7 آناً و بدون ذره‌ای تعلل در صف واحدی قرار گرفتند آری در مورد بروز خطر مرگ، شخصیت به حساب نمی‌آید! آقای دکتر یزدی با آن خنده‌های معروف و با آن قیافه جاذب خود از سر صف شروع به «شپش‌رسی» کرد – همه تسلیم محض بودند. دکتر هرجای پیراهن و زیرپیراهن را که می‌خواست تفتیش و با دست خود دکمه و بند زیرشلواری‌ها را باز می‌کرد. آن‌هایی که از این بازرسی دقیق خلاص می‌شدند خندان در صف دیگری قرار گرفته و به تماشا می‌ایستادند. ناگهان صدای قهقهه دکتر بیش از پیش به آسمان رفت به طوری که پاسِ بالای برج زندان را متوجه حیاط کریدور نمود. دکتر در لیفه تنبان پیشه‌وری یک شپش درشت و چند تخم شپش یافته بود!! من تاکنون به هیچ قیافه‌ای تا این حد منقلب و شرمسار مثل قیافه آن روز پیشه‌وری برنخورده‌ام و گویا دکتر یزدی هم به این خجلت و انقلاب درونی پیشه‌وری پی برده که آناً ساکت شده و به بازرسی نفر بعدی پرداخت. پیشه‌وری با قدم‌های کوتاه به طرف کریدور رفت و پس از چند دقیقه در حالی که مقداری از البسه خود را در دست داشت به گوشه حیاط، آن‌جایی که دیگ آب به شدت می‌جوشید رفته با خنده تلخی تمام آن‌ها را درون دیگ و آب جوشان سرنگون نمود. ] 

 ادامه دارد.....


رضاشاه دریک نگاه؟

ارسال  شده توسط  مهدی گلمحمدی ایرانی در 97/2/9 2:41 صبح

رضا شاه در یک نگاه و یک نتیجه گیری در مورد جسد مومیای پیدا شده منسوب به او ::



سوره مبارکه یونس ، آیه92  ::

فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ کَثِیرًا مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُون(92)َ ::


بدان که امروز بدنت را [از دریا] برهانیم [و بر بلندى اندازیم‏] تا براى آیندگانت مایه عبرت باشد، و چه بسیار از مردم از آیات ما غافلند (92)



جالب است جسد فرعون دهها سال قبل پیداشد ، و حالا جسد رضاشاهی که به قول دکتر آبراهامیان، و دکتر کاتوزیان و بر اساس دهها کتاب مستند تاریخی از نویسندگان دیگر با افکار گوناگون ، بیش از 24000 نفوس ایران زمین را به جرمهای واهی به قتل رساند ، و افراد بسیاری را گرفتار زندان و تبعید به مناطق بد آب و هوا نمود ، و چندین کارخانه و واحدهای تولیدی صنعتی ، و صدها و صدها روستا ، ملک و آبادی را در استانهای مازندران،گیلان،گلستان،کرمانشاه ، و .....به نام خود غصب کرد و افراد بسیاری را فقیرو بیچاره نمود و به روز سیاه نشاند.

 

برخی از اعمال و کارهای ضد ایرانی و ضد انسانی رضا خان پهلوی ::


 1-از ممنوع نمودن و تعطیل کردن تمامی گروهها ، احزاب مخالف و موافق ، و بویژه بستن تمامی اتحادیه ها ،سندیکاهای کارگری ،و جمعیتهای مربوط به زنان ، 

2-دستگیری ، زندانی، اعدام و به قتل رساندن زندانیان کارگر و سیاسی به روشهای ضد بشری در داخل زندانها و سیاه چالهای مخوف رضاشاهی و ..... ؛

3-تبعید کمال ملک نقاش بزرگ ایران به بیابانهای نیشابور و ... ،

4-قتل علی مردان خان بختیاری ،

5-قتل شیخ نورالله اصفهانی،

6-دستور به قتل پسران امیر موید سوادکوهی ، 

7-قتل کربلایی ابراهیم و سید جلال چمنی و 15 تن از جنگلیهای گیلان ،

 8-قتل علی اصغر تنکابنی -

 9-قتل نویسندگان و ادیبان و روزنامه نگارانی چون؛ میرزاده عشقی ، واعظ قزوینی ، فرخی یزدی و .....

10-قتل عزیز الله خان شادلو ،

11-قتل مردم بلوچستان و دستگیری و تیرباران محمدخان بلوچ

12-قتل مرتضی قلی ماکویی - قتل زائر خضر خان - 

13-اعدام هائم کلیمی ( یهودی، نماینده مجلس)

14-قتل ارباب کیخسرو( زرتشتی و نماینده مجلس ، بخاطر حرفهای ضدرضاشاهی پسرش در رادیو آلمان) -

15-قتل میرزا محمد خان برازجانی - مسبب خودکشی محمد ولی خان تنکابنی - 

16-قتل امیر مجاهد بختیاری و خان باباخان اسعد بختیاری و ..... 

17-اعدام دانشجوی مبارز محسن جهانسوز و دوستان همفکرش -

18-قتل امیر لشکر عبدالله قزاق امیر طهماسبی،-

19-تیرباران سرهنگ محمود پولادین( مسئول گارد رضاشاه) -

20-قتل عزیز الله خان شادانلو ،- 

21-اعدام محمد ولی اسدی( نائب تولیه حرم امام رضا-ع-( پدرخانم پسر فروغی و از انسانهای خوش نام).

22--دستگیری و قتل دکتر تقی ارانی( با توطئه بیماری تیفوس) ، و دستگیری بسیاری از دانشجویان،پزشکان،کارگران و آزادیخواهان آنزمان معروف به گروه 53نفر.

23-تیرباران 70 نفر نظامی به دستور رضاشاه( در قیام مراوه تپه و سلماس بخاطر کمی حقوق و ...)- تا کشتن عموی فرح دیبا( عبدلحسین خان دیبا، ) ؛

24-دستور به تبعید و سپس قتل ناجوانمردانه و ضد انسانی شاد روان آیت الله حسن مدرس مبارز راه آزادی و استقلال ؛ 


25-قتل دلخراش تیمورتاش در زندان سمنان ،-

فشار و آزار ودر نهایت خودکشی؟! نمودن زنده یاد علی اکبر داور( بنیانگدار ثبت احوال ، ثبت املاک ، ثبت اسناد ، بیمه ایران ، دادگستری مدرن و .....) ،-

قتل سردار اسعد بختیاری با آمپول هوای پزشک احمدی در زندان قصر تهران، قتل نصرت الله فیروز در زندان( هر سه نفر در قدرت گیری و به تخت سلطنت رسیدن رضاخان سردارسپه، نقش اساسی و خاصی داشتند)  ، و ..........



نتیجه گیری در مورد جسد مومیایی پیداشده رضا شاه پهلوی ، سردیکتاتور خاندان پهلوی ::

در هر حال باید از آیات و نشانه های خدا همچون پیداشدن اجساد فرعون و رضا شاه عبرتها و درسهای تکامل بخش و زندگی ساز گرفت ، و بدون توجه به اینکه از آن شخص خوشمان بیاید یا نه ، جسدرضاخان مستبد باشد یا نه ، بر اساس فرامین خداوند یگانه، بخشنده و دادرس خلایق ،درآیات مبارکه قرآن حکیم ، جسد انسان چه خوب و چه بد محترم است، و علاوه بر آن چون آن جسد مومیای پیداشده ، گوشه ای از تاریخ این مرز و بوم است و یادآور رژیم موروثی ، فردگرا، دیکتاتور، ظالم ، مال مردمخوار و مستبد می باشد ،بهتر است مانند دیگر آثار تاریخی به عنوان درسی از تاریخ گذشتگان حفظ شود و در موزه نگهداری گردد تا همیشه ، درس عبرتی برای ما انسانهاباشد، که هر چه باشیم و هر چه انجام دهیم ، روزی بی هیچ گنج و زر ، اسیر خاک می گردیم و روزی دیگر هم برای حسابرسی و جواب دهی به اعمالی که برعلیه جان و مال حق الناس و در جهت فریب مردم نمودیم ، باید پاسخگو باشیم.



??منابع :: برای مطالعه بیشتر در مورد رضا شاه به کتابهای زیر رجوع نمایید ::1- تاریخ بیست ساله ایران-8جلدی ، نوشته؛ حسین مکی.?


2- ایران بین دوانقلاب- دکترآبراهامیان.


3- تاریخ ایران مدرن ، ........‌‌.‌‌‌............


4-ایرانیان، دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان.


5- تضاد دولت و ملت،..........


6-رضاشاه از الشتر تا آلاشت؛  دکتر کیوان پهلوان.


7-ایران از کودتای سوم اسفند1299 تا سقوط رضاشاه( ایرج رود گرگیا).?


8-یادداشتهای زندان پیشه وری ، نشر پسیان.


9- یادداشتهای زندان اردشیر آوانسیان.


10- خاطرات سیاسی دکتر انور خامه ای


11- دولت و جامعه، دکتر همایون کاتوزیان.


12- رضاشاه از تولد تا مرگ؛ دکتر کیوان پهلوان  و ..........


به قلم :: m

 

 

پایان.

نتیجه تصویری برای عکس تاجگذاری رضاشاه


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >